خاطره اهل خوندنی بخون.
خاطره اهل خوندنی بخون.
همش به این فکر می کنم که چرا اینقد تخسم چرا اینقد همه برام نفرت انگیزن چرااا من اینقد بی حسم که یهو یاد عروسکی افتادم که داشتم خیلی دوسش داشتم با وجود اینکه اخره عمریش شبیه انابل شده بود
ولی همیشه حواسم بش بود از آرزوهام براش می گفتم از اینکه تنها رفیقمه وتصورمی کردم که عاشق موهاشه مثل من که همیشه دوست داشتم موهایه طلایییم تا زانو باشن ولی هیچوقت مامانم نمی زاشت که بلند بشن واسه همین اونو از کنار قیچی خیاطی مامانم دور می کردم مبادا موهاشو کوتاه کنن اما اون روز عروسکم دست داداش کوچولویم بود نمی دانستم اما او مژه های بلندش را قیچی کرده بود دستش را کنده بود موهایش بد جور وز خورده بود دلم سوخت برای خودم تنها رفیق تنهاییام چه به سرش اومده بود چشمان آبی رنگش رو خراب کرده بود انابل شده بود اما من دوستش داشتم دست من که بود حرفی نمی زدم با وجود سن کمم اهل گریه نبودم اهل لوس بازی نبودم اما همیشه که درحقم ظلم می شد می نشستم تویه پذیرایی خونه که هیچکس نبود وبرای خودم و برای دلم گریه می کردم گذشت ایام او من درخیال اینکه اگه حواسم به موهایش باشد حالش خوب می شود اما آن روز توطئه ای بر اون بود برای انابل دوست داشتنی من آن عروسک روی اعصاب مادرم رفته بود هر کاری می کرد که اورا از من دور کند اما من حواسم به اون بود همیشه اورا کنار چرخ خیاطی می گذاشتم که برایش لباس بدوزم که دستشان افتاده بود می خواستم اورابگیرم که خواهرم او برادرم شروع به پرت کردن ان به این طرف او ان طرف کردند او من بادلی پرپر او بغض شکسته او هق هق می خواستم اورا بگیرم اما انها مرا مسخره می کردند بخاطر دوست داشتنم او می خندیدند اخر چیه اورا دوست داری تا اخر خواهرم پرتش کرد تویه حیاط داشتیم می دویدیم پرت شد جایی که دستم به او نمی رسد بالای پشت بوم همسایه انها از خوشحالی می خندیدنداومن 💔 چقدر بد بود همیشه به انجا ذل می زدم او به این فکرمی کردم چطور بتونم اورا بیارم کسی هم حاضر نیست کمکم کند حتی مادرم😢 #خاطره ی #دخترتخس
همش به این فکر می کنم که چرا اینقد تخسم چرا اینقد همه برام نفرت انگیزن چرااا من اینقد بی حسم که یهو یاد عروسکی افتادم که داشتم خیلی دوسش داشتم با وجود اینکه اخره عمریش شبیه انابل شده بود
ولی همیشه حواسم بش بود از آرزوهام براش می گفتم از اینکه تنها رفیقمه وتصورمی کردم که عاشق موهاشه مثل من که همیشه دوست داشتم موهایه طلایییم تا زانو باشن ولی هیچوقت مامانم نمی زاشت که بلند بشن واسه همین اونو از کنار قیچی خیاطی مامانم دور می کردم مبادا موهاشو کوتاه کنن اما اون روز عروسکم دست داداش کوچولویم بود نمی دانستم اما او مژه های بلندش را قیچی کرده بود دستش را کنده بود موهایش بد جور وز خورده بود دلم سوخت برای خودم تنها رفیق تنهاییام چه به سرش اومده بود چشمان آبی رنگش رو خراب کرده بود انابل شده بود اما من دوستش داشتم دست من که بود حرفی نمی زدم با وجود سن کمم اهل گریه نبودم اهل لوس بازی نبودم اما همیشه که درحقم ظلم می شد می نشستم تویه پذیرایی خونه که هیچکس نبود وبرای خودم و برای دلم گریه می کردم گذشت ایام او من درخیال اینکه اگه حواسم به موهایش باشد حالش خوب می شود اما آن روز توطئه ای بر اون بود برای انابل دوست داشتنی من آن عروسک روی اعصاب مادرم رفته بود هر کاری می کرد که اورا از من دور کند اما من حواسم به اون بود همیشه اورا کنار چرخ خیاطی می گذاشتم که برایش لباس بدوزم که دستشان افتاده بود می خواستم اورابگیرم که خواهرم او برادرم شروع به پرت کردن ان به این طرف او ان طرف کردند او من بادلی پرپر او بغض شکسته او هق هق می خواستم اورا بگیرم اما انها مرا مسخره می کردند بخاطر دوست داشتنم او می خندیدند اخر چیه اورا دوست داری تا اخر خواهرم پرتش کرد تویه حیاط داشتیم می دویدیم پرت شد جایی که دستم به او نمی رسد بالای پشت بوم همسایه انها از خوشحالی می خندیدنداومن 💔 چقدر بد بود همیشه به انجا ذل می زدم او به این فکرمی کردم چطور بتونم اورا بیارم کسی هم حاضر نیست کمکم کند حتی مادرم😢 #خاطره ی #دخترتخس
۵۰.۷k
۳۰ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.