𝒫𝒶𝓇𝓉 17 🌪✙
𝒫𝒶𝓇𝓉 17 🌪✙
نزاشتم حرفش تموم بشه
جیمین : معلومه ک نه
...........
ا/ت ویو
سریع رفتم طبقه بالا قلبم محکم به قفسه سینم میکوبید نفسم بالا نمیومد در اتاقو باز کردم و رفتم داخل بعد از بستن در بهش تکیه دادم نفس عمیق کشیدم صدای دادشون کل خونه رو برداشته بود رفتم سمت کشو های کنار تختم و نشستم کنارشون قرصارو از تو کشو برداشتم و خوردم دستام میلرزید .... همش اثرات اون شبه اون شب منو داغون کرد مشکل قلبی پیدا کردم دکتر گفت نباید استرس بهم وارد بشه ولی توی این خونه همچین چیزی امکان نداره...
قرصا داشت جواب میداد چشمام سنگین شده بود ک در باز شد با چشمای نیمه باز نگاش کردم با لحن آرومی گفت
دنی : خوبی؟
نگاهمو ازش گرفتم
ا/ت : بری...بهترم میشم
دنی : ا/ت چرا اینطوری میکنی میدونم همش تقصیر منه ولی تا جایی ک بتونم...دارم برات جبرانش میکنم
ا/ت : از اینجا برو... لطفا
دنی : دخترم
ا/ت : اون کلمه رو به زبون نیار ( با داد )
نفس عمیقی کشید
دنی : استراحت کن رنگت پریده...اگه حالت بد شد خدمتکار همینجاس صداش کن
جوابی ندادم ک رفت بیرون
*فلش بک به 1 سال پیش اون شب*
ا/ت ویو
رفتم بیرون ببینم صدا از کجا میاد همه جا تاریک بود نور ماه فضا رو روشن کرده بود حس کردم صدای پا میاد به اطراف نگاه کردم کسی نبود با حس اینکه یه چیز محکی خورد تو سرم از حال رفتم و دیگه هیچی نفهمیدم وقتی چشمامو باز کردم تو یه اتاق بودم نمیدونستم اینجا کجاس یکی کنارم نشسته بود نگاهش کردم
دیدم تار بود خوب نمیدیدمش
دنی : بلاخره بهوش اومدی
ا/ت : اینجا کجاس.. تو کی ای؟
آروم خندید
دنی : انقدر کنجکاو نباش بزودی خودت میفهمی
خواستم بلند بشم ک نزاشت
دنی : بخواب استراحت کن
ا/ت : میخوام برم
لحنش خیلی سرد شد
دنی : نمیتونی ... الانم بخواب و استراحت کن
نمیدونم چرا ولی نمیتونستم حتی چشمامو باز کنم خیلی خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد
از زبان راوی :
اون روز وقتی ا/ت از خواب بلد شد دنی بهش گفت ک پدرشه ا/ت باور نکرد از خونه فرار کرد ولی یکی از دشمنای دنی ک تازه فهمیده بود دنی یه دختر داره برای همین ا/تو میبرن و شکنجه میکنن برای همین ا/ت مشکل قلبی پیدا میکنه و وقتی دنی پیداش میکنه میرن دکتر ولی دکتر میگه ک باید قلب ا/ت عمل بشه ولی ممکنه توی این عمل جونشو از دست بده برای همین خیلی ریسک داره ولی دکتر گفت ک ممکنه با دارو خوب بشه... از اون روز به بعد ا/ت دنی رو مقصر همه ی این اتفاقات میدونه ازش متنفره....
پایان از زبان راوی
* پایان فلش بک *
ا/ت ویو
با خوردن اون قرصا بدنم بی جون شد
خواستم از روی زمین بلندشم روی تخت بخوابم ولی نتونستم قرصا خیلی قوی بودن چشمام کامل بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم
...........
چشمامو با صدای کاترین باز کردم
کاترین : ا/ت بیدارشو صبح شده
ا/ت : ولم کن بزار بخوابم
کاترین : پدرت دستور داده باید بری سر میز
نشستم
ا/ت : اون پدر من نیست
به خودم نگاه کردم من رو تخت بودم اما من ک دیشب از خستگی روس زمین خوابم برد
کاترین : حالا بلند شو برو سر میز زود باش
اینو گفت و رفت بلندشدم دیت و صورتمو شستم و بعد از عوض کردم لباسام رفتم پایین و نشستم سر میز
دنی : صبح بخیر
ا/ت : صبح بخیر...
به بشقاب خیره شده بودم
دنی : نمیخوای بخوری؟
ا/ت : نه
بهم نگاه کرد
دنی : از دیروز تاحالا درست حسابی غذا نخوردی اینطوری پیش بره..
نزاشتم حرفشو تموم کنه و گفتم
ا/ت : میمیرم
دنی : ا/ت کی میخوای دست از این کارات برداری؟
ا/ت : وقتی ک بمیرم
دنی : ا/تتتت
ا/ت : مگه دروغ میگم؟
نزاشتم حرفش تموم بشه
جیمین : معلومه ک نه
...........
ا/ت ویو
سریع رفتم طبقه بالا قلبم محکم به قفسه سینم میکوبید نفسم بالا نمیومد در اتاقو باز کردم و رفتم داخل بعد از بستن در بهش تکیه دادم نفس عمیق کشیدم صدای دادشون کل خونه رو برداشته بود رفتم سمت کشو های کنار تختم و نشستم کنارشون قرصارو از تو کشو برداشتم و خوردم دستام میلرزید .... همش اثرات اون شبه اون شب منو داغون کرد مشکل قلبی پیدا کردم دکتر گفت نباید استرس بهم وارد بشه ولی توی این خونه همچین چیزی امکان نداره...
قرصا داشت جواب میداد چشمام سنگین شده بود ک در باز شد با چشمای نیمه باز نگاش کردم با لحن آرومی گفت
دنی : خوبی؟
نگاهمو ازش گرفتم
ا/ت : بری...بهترم میشم
دنی : ا/ت چرا اینطوری میکنی میدونم همش تقصیر منه ولی تا جایی ک بتونم...دارم برات جبرانش میکنم
ا/ت : از اینجا برو... لطفا
دنی : دخترم
ا/ت : اون کلمه رو به زبون نیار ( با داد )
نفس عمیقی کشید
دنی : استراحت کن رنگت پریده...اگه حالت بد شد خدمتکار همینجاس صداش کن
جوابی ندادم ک رفت بیرون
*فلش بک به 1 سال پیش اون شب*
ا/ت ویو
رفتم بیرون ببینم صدا از کجا میاد همه جا تاریک بود نور ماه فضا رو روشن کرده بود حس کردم صدای پا میاد به اطراف نگاه کردم کسی نبود با حس اینکه یه چیز محکی خورد تو سرم از حال رفتم و دیگه هیچی نفهمیدم وقتی چشمامو باز کردم تو یه اتاق بودم نمیدونستم اینجا کجاس یکی کنارم نشسته بود نگاهش کردم
دیدم تار بود خوب نمیدیدمش
دنی : بلاخره بهوش اومدی
ا/ت : اینجا کجاس.. تو کی ای؟
آروم خندید
دنی : انقدر کنجکاو نباش بزودی خودت میفهمی
خواستم بلند بشم ک نزاشت
دنی : بخواب استراحت کن
ا/ت : میخوام برم
لحنش خیلی سرد شد
دنی : نمیتونی ... الانم بخواب و استراحت کن
نمیدونم چرا ولی نمیتونستم حتی چشمامو باز کنم خیلی خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد
از زبان راوی :
اون روز وقتی ا/ت از خواب بلد شد دنی بهش گفت ک پدرشه ا/ت باور نکرد از خونه فرار کرد ولی یکی از دشمنای دنی ک تازه فهمیده بود دنی یه دختر داره برای همین ا/تو میبرن و شکنجه میکنن برای همین ا/ت مشکل قلبی پیدا میکنه و وقتی دنی پیداش میکنه میرن دکتر ولی دکتر میگه ک باید قلب ا/ت عمل بشه ولی ممکنه توی این عمل جونشو از دست بده برای همین خیلی ریسک داره ولی دکتر گفت ک ممکنه با دارو خوب بشه... از اون روز به بعد ا/ت دنی رو مقصر همه ی این اتفاقات میدونه ازش متنفره....
پایان از زبان راوی
* پایان فلش بک *
ا/ت ویو
با خوردن اون قرصا بدنم بی جون شد
خواستم از روی زمین بلندشم روی تخت بخوابم ولی نتونستم قرصا خیلی قوی بودن چشمام کامل بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم
...........
چشمامو با صدای کاترین باز کردم
کاترین : ا/ت بیدارشو صبح شده
ا/ت : ولم کن بزار بخوابم
کاترین : پدرت دستور داده باید بری سر میز
نشستم
ا/ت : اون پدر من نیست
به خودم نگاه کردم من رو تخت بودم اما من ک دیشب از خستگی روس زمین خوابم برد
کاترین : حالا بلند شو برو سر میز زود باش
اینو گفت و رفت بلندشدم دیت و صورتمو شستم و بعد از عوض کردم لباسام رفتم پایین و نشستم سر میز
دنی : صبح بخیر
ا/ت : صبح بخیر...
به بشقاب خیره شده بودم
دنی : نمیخوای بخوری؟
ا/ت : نه
بهم نگاه کرد
دنی : از دیروز تاحالا درست حسابی غذا نخوردی اینطوری پیش بره..
نزاشتم حرفشو تموم کنه و گفتم
ا/ت : میمیرم
دنی : ا/ت کی میخوای دست از این کارات برداری؟
ا/ت : وقتی ک بمیرم
دنی : ا/تتتت
ا/ت : مگه دروغ میگم؟
۱۲.۲k
۲۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.