𝒫𝒶𝓇𝓉 15 🌪✙
𝒫𝒶𝓇𝓉 15 🌪✙
دیگه پارس نکرد و نشست
جیمین : خوبه
برگشتم سمت ا/ت داشت نگاه میکرد حرفی نمیزد
جیمین : من میبرمش بیرون و میام
سرشو به معنی باشه تکون داد رفتم بیرون و بستمش به درخت ک نتونه بیاد و برگشتم تو کلبه
.............
ا/ت ویو
شب شده بود یه پتو بزرگ پهن کرده بودیم روی زمین و دور ترین فاصله از هم خوابیده بودیم من خوابم نمیبرد یه صدایی از بیرون میومد خیلی کنجکاو شدم بهش نگاه کردم از نفسای منظمش مشخص بود ک خوابه آروم بلند شدم و رفتم سمت در و بازش کردم رفتم بیرون تا ببینم چخبره...
جیمین ویو
چشمامو باز کردم هنوز هوا تاریک بود به ساعت گوشیم نگاه کردم ساعت 3 شب بود برگشتم طرف ا/ت ولی نبود حتما رفته آب بخوره اما اگه جایی رفته باشه چی؟ بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه کسی نبود.....
همه جارو گشتم ولی نبود هیچ جا نبود داشتم حیاطو میگشتم ک چشمم خورد به سوییشرتش اونجا افتاده بود رفتم سمتش و برداشتمش اینجا چخبره؟
چه اتفاقی افتاده نمیتونه فرار کرده باشه چرا باید فرار کنه؟ برای چی؟
با بوی سوختنی ای ک میومد برگشتم سمت کلبه داشت آتیش میگرفت اما چجوری؟ این امکان نداره
سریع رفتم سمت کلبه اما آتیش گرفته بود کاری نمیتونستم کنم سریع موبایلمو از تو جیبم دراوردم امیدوار بودم ک آنتن بده ... وقتی دیدم آنتن میده سریع زنگ زدم به بابا جز اون کسی رو نداشتم فقط اونو داشتم همونطور ک به آتیش گرفتن کلبه زل زده بودم صدای بابا تو گوشم پیچید
سینان : پسرم چرا تلفنتو خاموش کردی خیلی نگرانت شدم حالت خوبه؟
جیمین : بابا... کلبه... کلبه چوبی توی جنگل
سینان : چی شده جیمین تو اونجا چیکار میکنی
جیمین :....
سینان : جیمین... جیمین
تلفن از دستم افتاد داشت چه اتفاقی میوفتاد ؟ قرار بود چی بشه؟...
هیچی نمیدونستم... هیچی
بعد از نیم ساعت ماشینی کنارم پارک کرد نگاه کردم خودش بود سریع از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد
سینان : جیمین تو اینجا چیکار میکنی میدونی چقدر...
با دیدن کلبه ای ک داشت میسوخت خشکش زد
سینان : ا اینجا چخبره؟؟
جیمین : آتیش گرفت
سینان : چجوری؟
جیمین : نمیدونم منم نمیدونم
قضیه رو براش تعریف کردم خیلی عصبی شد ولی برام مهم نبود
به دستم نگاه کردم هنوز سوییشرت ا/ت دستم بود
سینان : جیمین برو خونه
جیمین : نه
سینان : گفتم برو خونه به اندازه کافی از دستت عصبی هستم زود باش( با داد )
جیمین : گفتم نمیرم( با داد )
به نگهبانا اشاره کرد و اونا هم منو بزور بردن تو ماشین و رفتم سمت خونه حالم بد بود ذهنم مشغول بود ا/ت چیشد؟ چرا امشب اینطوری شد؟
1 سال بعد
ادامه فیکی ک توی پیج اصلیم آپ میکردم
دیگه پارس نکرد و نشست
جیمین : خوبه
برگشتم سمت ا/ت داشت نگاه میکرد حرفی نمیزد
جیمین : من میبرمش بیرون و میام
سرشو به معنی باشه تکون داد رفتم بیرون و بستمش به درخت ک نتونه بیاد و برگشتم تو کلبه
.............
ا/ت ویو
شب شده بود یه پتو بزرگ پهن کرده بودیم روی زمین و دور ترین فاصله از هم خوابیده بودیم من خوابم نمیبرد یه صدایی از بیرون میومد خیلی کنجکاو شدم بهش نگاه کردم از نفسای منظمش مشخص بود ک خوابه آروم بلند شدم و رفتم سمت در و بازش کردم رفتم بیرون تا ببینم چخبره...
جیمین ویو
چشمامو باز کردم هنوز هوا تاریک بود به ساعت گوشیم نگاه کردم ساعت 3 شب بود برگشتم طرف ا/ت ولی نبود حتما رفته آب بخوره اما اگه جایی رفته باشه چی؟ بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه کسی نبود.....
همه جارو گشتم ولی نبود هیچ جا نبود داشتم حیاطو میگشتم ک چشمم خورد به سوییشرتش اونجا افتاده بود رفتم سمتش و برداشتمش اینجا چخبره؟
چه اتفاقی افتاده نمیتونه فرار کرده باشه چرا باید فرار کنه؟ برای چی؟
با بوی سوختنی ای ک میومد برگشتم سمت کلبه داشت آتیش میگرفت اما چجوری؟ این امکان نداره
سریع رفتم سمت کلبه اما آتیش گرفته بود کاری نمیتونستم کنم سریع موبایلمو از تو جیبم دراوردم امیدوار بودم ک آنتن بده ... وقتی دیدم آنتن میده سریع زنگ زدم به بابا جز اون کسی رو نداشتم فقط اونو داشتم همونطور ک به آتیش گرفتن کلبه زل زده بودم صدای بابا تو گوشم پیچید
سینان : پسرم چرا تلفنتو خاموش کردی خیلی نگرانت شدم حالت خوبه؟
جیمین : بابا... کلبه... کلبه چوبی توی جنگل
سینان : چی شده جیمین تو اونجا چیکار میکنی
جیمین :....
سینان : جیمین... جیمین
تلفن از دستم افتاد داشت چه اتفاقی میوفتاد ؟ قرار بود چی بشه؟...
هیچی نمیدونستم... هیچی
بعد از نیم ساعت ماشینی کنارم پارک کرد نگاه کردم خودش بود سریع از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد
سینان : جیمین تو اینجا چیکار میکنی میدونی چقدر...
با دیدن کلبه ای ک داشت میسوخت خشکش زد
سینان : ا اینجا چخبره؟؟
جیمین : آتیش گرفت
سینان : چجوری؟
جیمین : نمیدونم منم نمیدونم
قضیه رو براش تعریف کردم خیلی عصبی شد ولی برام مهم نبود
به دستم نگاه کردم هنوز سوییشرت ا/ت دستم بود
سینان : جیمین برو خونه
جیمین : نه
سینان : گفتم برو خونه به اندازه کافی از دستت عصبی هستم زود باش( با داد )
جیمین : گفتم نمیرم( با داد )
به نگهبانا اشاره کرد و اونا هم منو بزور بردن تو ماشین و رفتم سمت خونه حالم بد بود ذهنم مشغول بود ا/ت چیشد؟ چرا امشب اینطوری شد؟
1 سال بعد
ادامه فیکی ک توی پیج اصلیم آپ میکردم
۹.۱k
۲۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.