پارت ۱۶
پارت ۱۶
الان همه جمع شدیم برای مبارزه با والهالا هعیب....
باجی نجاتت میدم به هر قیمتی که شده..
من مطمئنم باجی میخواسته درباره کیساکی تحقیق کنه منم بودم همین کارو میکردم و فکر کنم بخواد کیساکی رو بکشه...
رشته افکارم با صدای مایکی که گفت حمله قطع شد
تمام کسانی که جلوم میومدن رو میزدم انقدر محکم میزدم که صدای شکستن استخوناشون میومد...
تمام حواسم به باجی بود دیدم کازوتورا میخواد با میله بزنه داخل سر مایکی سریع دویدم میله رو داخل دستم فشار دادم
یوکی:کازوتورا داری چیکار میکنی ما دوستاتیم...
کازوتورا:خفه شو خفه شو اینا همش تقصیر مایکیه باید مایکی رو بکشم
یوکی:چی میگی کازوتورا مایکی من باجی یو بقیه دوستاتیم دوستا به هم آسیب نمیزنن من فقط اینجا نیومدم که باجی رو برگردوندم اومدم توهم برگردوندم خواهش میکنم دس از این کارت بردار برگرد پیشمون...
مایکی برو به بقیه کمک کن کازوتورا رو بسپار به من
مایکی:با..ش
مایکی رفت پایین کمک بقیه
وقتی نگاهمو دادم به کازوتورا نبود همه جارو نگاه کردم و دیدم با چاقو داره میره سمت باجی ولی دیر رسیدم نمیتونم جلوشو بگیرم به خاطر همین خودمو سپر باجی کردم و چاقو رفت داخل دلم محکم کازوتورا رو بغل کردم تا کسی نفهمه
آروم در گوش کازوتورا گفتم
یوکی:کازو اینا تقصیر هیچ کس نیست سرنوشت هست که مقصر اصلی این اتفاقات گذشته هست گذشته ها گذشته من همیشه پیشتم مواظبتم پس الان فرار کن برو تا کسی نفهمیده
کازوتورا از اونجا فرار کردم رومو به باجی کردم گفتم
یوکی:میدونم میخوای کیساکی رو بکشی ولي اين راهش نیست دوباره بر میگرده براز بیشتر درباره کیساکی بفهمیم بعد بکشش
درد دلم داشت بد تر میشد ولی جلوی خودمو گرفتم تا سرفه نکنم
باجی: باشه
یوکی:حالا اگر چاقویی چیزی داری زود بده من
باجی:اما...
یوکی:زود
باجی چاقو رو از جیبش در آورد داد من منم چاقویی که داخل دلم بود رو در آوردم و آروم از درد جیغ زدم تاکمیچی برای یک دقیقه حواسش به من افتاد
منم با تمام توانم دو تا چاقو رو پرت کردم بیرون از اونجا و بعدش افتادم زمین دیگه نتونستم تحمل کنم سرفه کردم که خون از دهم پاشید بیرون چیفویو و تاکمیچی بلند اسمم رو صدا زدن که توجه همه بهم جلب شد
چیفویو و تاکمیچی: یوکی چاننننننننننننننن
باجی:کییییییی
باجی با سرعت اومد بالا سرم محکم بغلم کرد
باجی:متاسفم اینا همش تقصیر منه
یوکی:نه باجی تقصیر خودمه اگر نمیومدم جلوت ممکن بود الان تو اینجوری باشی یه لبخند گرم زدم گفتم
یوکی:من بهتون گفتم که من از همتون محافظت میکنم حتی اگر به قیمت جونم تموم شه
مایکی:کی حرف نزن الان میبریمت بیمارستان
یوکی:خوابم میاد ...
میتسویا:نههههههههههه نخواب بیدار بمون ترو خدا
آروم چشمامو بستم و سیاهی...
پایان 🗿
الان همه جمع شدیم برای مبارزه با والهالا هعیب....
باجی نجاتت میدم به هر قیمتی که شده..
من مطمئنم باجی میخواسته درباره کیساکی تحقیق کنه منم بودم همین کارو میکردم و فکر کنم بخواد کیساکی رو بکشه...
رشته افکارم با صدای مایکی که گفت حمله قطع شد
تمام کسانی که جلوم میومدن رو میزدم انقدر محکم میزدم که صدای شکستن استخوناشون میومد...
تمام حواسم به باجی بود دیدم کازوتورا میخواد با میله بزنه داخل سر مایکی سریع دویدم میله رو داخل دستم فشار دادم
یوکی:کازوتورا داری چیکار میکنی ما دوستاتیم...
کازوتورا:خفه شو خفه شو اینا همش تقصیر مایکیه باید مایکی رو بکشم
یوکی:چی میگی کازوتورا مایکی من باجی یو بقیه دوستاتیم دوستا به هم آسیب نمیزنن من فقط اینجا نیومدم که باجی رو برگردوندم اومدم توهم برگردوندم خواهش میکنم دس از این کارت بردار برگرد پیشمون...
مایکی برو به بقیه کمک کن کازوتورا رو بسپار به من
مایکی:با..ش
مایکی رفت پایین کمک بقیه
وقتی نگاهمو دادم به کازوتورا نبود همه جارو نگاه کردم و دیدم با چاقو داره میره سمت باجی ولی دیر رسیدم نمیتونم جلوشو بگیرم به خاطر همین خودمو سپر باجی کردم و چاقو رفت داخل دلم محکم کازوتورا رو بغل کردم تا کسی نفهمه
آروم در گوش کازوتورا گفتم
یوکی:کازو اینا تقصیر هیچ کس نیست سرنوشت هست که مقصر اصلی این اتفاقات گذشته هست گذشته ها گذشته من همیشه پیشتم مواظبتم پس الان فرار کن برو تا کسی نفهمیده
کازوتورا از اونجا فرار کردم رومو به باجی کردم گفتم
یوکی:میدونم میخوای کیساکی رو بکشی ولي اين راهش نیست دوباره بر میگرده براز بیشتر درباره کیساکی بفهمیم بعد بکشش
درد دلم داشت بد تر میشد ولی جلوی خودمو گرفتم تا سرفه نکنم
باجی: باشه
یوکی:حالا اگر چاقویی چیزی داری زود بده من
باجی:اما...
یوکی:زود
باجی چاقو رو از جیبش در آورد داد من منم چاقویی که داخل دلم بود رو در آوردم و آروم از درد جیغ زدم تاکمیچی برای یک دقیقه حواسش به من افتاد
منم با تمام توانم دو تا چاقو رو پرت کردم بیرون از اونجا و بعدش افتادم زمین دیگه نتونستم تحمل کنم سرفه کردم که خون از دهم پاشید بیرون چیفویو و تاکمیچی بلند اسمم رو صدا زدن که توجه همه بهم جلب شد
چیفویو و تاکمیچی: یوکی چاننننننننننننننن
باجی:کییییییی
باجی با سرعت اومد بالا سرم محکم بغلم کرد
باجی:متاسفم اینا همش تقصیر منه
یوکی:نه باجی تقصیر خودمه اگر نمیومدم جلوت ممکن بود الان تو اینجوری باشی یه لبخند گرم زدم گفتم
یوکی:من بهتون گفتم که من از همتون محافظت میکنم حتی اگر به قیمت جونم تموم شه
مایکی:کی حرف نزن الان میبریمت بیمارستان
یوکی:خوابم میاد ...
میتسویا:نههههههههههه نخواب بیدار بمون ترو خدا
آروم چشمامو بستم و سیاهی...
پایان 🗿
۲.۰k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.