پارت ۱۵
لباس بالا مال پارت قبل هست
............................
مایکی:کی و تاکمیچی چیکار میکنین
من هیچی نتونستم بگم از کیساکی وحشت دارم تو افکارم بودم که با مشتی که خورد تو صورتم قطع شد
نگاه کردم دیدم باجی زده
یوکی:با..جی
تعادلم رو از دست دادم که باعث شد سرم بخورد کنه به زمین و بیهوش شدم تنها چیزی که شنیدم این بود که باجی از گنگ رفت
بیدار شدم دیدم مایکی دستمو گرفته روی دستم خوابش برده از بوی الکل و بیمارستان متنفرم
دستمو تکون دادم و سرشو ناز کردم
بیدار شد با دیدنم خوشحال شد و بغلم کرد
مایکی:خوشحالم بیدار شدی نگرانم کردی
یوکی:ببخشید میگم... واقعا باجی از گنگ رفت
چیزی درباره کیساکی بهش نمیگم
مایکی:آره..
ولی ما برش میگردونیم توی دعوای فردا
یوکی:اوک منم میام
مایکی:ولی..
یوکی:ولی اما اگر هم نداریم من میام تا دوستمو پس بگیرم
مایکی:دوستت؟مگه از باجی خوشت نمی اومد؟*با ناراحتی
یوکی:چرا باید از اون گیسوکمند خوشم بیاد؟ ما فقط دوستیم
مایکی خوشحال شد و امید پیدا کرد
که دراکن میتسویا هاکای اما یوزوها تاکمیچی هینا مثل گاو درو باز کردن اومدن داخل
یوکی:سلام بر تمام شما عزیزان محکم تر میومدید داخل اصلا اینجا گاوداري هست
همه زدن زیر خنده یکی یکی حالمو پرسیدن و دراکن برگه ترخیصم رو گرفت رفتیم خونه
فردا باجی رو برمیگردونم حتی اگر به قیمت جونم تموم شه
رفتم خوابیدم و دعوای فردا رو داخل ذهنم مرور میکردم
صبح بلند شدم صبحانه خوردم برای مایکی دورایاکی درست کردم بردم دم در خونشون
امروز قراره باجی رو برگردونیم
تاکمیچی امروز بهم گفت باجی قراره بمیره باید مواظبش باشم بعد با تاکمیچی حرف دارم
*پرش زمانی به موقع دعوا
^^پایان^^
پارت بعد قراره اتفاق خوبی بیفته بای👍👋
............................
مایکی:کی و تاکمیچی چیکار میکنین
من هیچی نتونستم بگم از کیساکی وحشت دارم تو افکارم بودم که با مشتی که خورد تو صورتم قطع شد
نگاه کردم دیدم باجی زده
یوکی:با..جی
تعادلم رو از دست دادم که باعث شد سرم بخورد کنه به زمین و بیهوش شدم تنها چیزی که شنیدم این بود که باجی از گنگ رفت
بیدار شدم دیدم مایکی دستمو گرفته روی دستم خوابش برده از بوی الکل و بیمارستان متنفرم
دستمو تکون دادم و سرشو ناز کردم
بیدار شد با دیدنم خوشحال شد و بغلم کرد
مایکی:خوشحالم بیدار شدی نگرانم کردی
یوکی:ببخشید میگم... واقعا باجی از گنگ رفت
چیزی درباره کیساکی بهش نمیگم
مایکی:آره..
ولی ما برش میگردونیم توی دعوای فردا
یوکی:اوک منم میام
مایکی:ولی..
یوکی:ولی اما اگر هم نداریم من میام تا دوستمو پس بگیرم
مایکی:دوستت؟مگه از باجی خوشت نمی اومد؟*با ناراحتی
یوکی:چرا باید از اون گیسوکمند خوشم بیاد؟ ما فقط دوستیم
مایکی خوشحال شد و امید پیدا کرد
که دراکن میتسویا هاکای اما یوزوها تاکمیچی هینا مثل گاو درو باز کردن اومدن داخل
یوکی:سلام بر تمام شما عزیزان محکم تر میومدید داخل اصلا اینجا گاوداري هست
همه زدن زیر خنده یکی یکی حالمو پرسیدن و دراکن برگه ترخیصم رو گرفت رفتیم خونه
فردا باجی رو برمیگردونم حتی اگر به قیمت جونم تموم شه
رفتم خوابیدم و دعوای فردا رو داخل ذهنم مرور میکردم
صبح بلند شدم صبحانه خوردم برای مایکی دورایاکی درست کردم بردم دم در خونشون
امروز قراره باجی رو برگردونیم
تاکمیچی امروز بهم گفت باجی قراره بمیره باید مواظبش باشم بعد با تاکمیچی حرف دارم
*پرش زمانی به موقع دعوا
^^پایان^^
پارت بعد قراره اتفاق خوبی بیفته بای👍👋
۱.۵k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.