پارت نهم
پارت نهم
از زبان آکوتاگاوا
داشتم از آژانس بر میگشتم که آتسوشی جونم...چیز آتسوشی رو دیدم که داره تو خیابونا میچرخه رفتم پیشش و گفتم: آتسوشی اینجا چیکار میکنی شبه باید بری خونه
با صدایی ناراحت گفت:آره میدونم ولی دلم گرفته گفتم قدم بزنم
(مثل دفعه قبل آکوتاگاوا:+ آتسوشی:-)
+چرا ناراحتی؟
-نمیدونم
+هان؟
-میشه قدم بزنیم...آه ببخشید یادم نبود که خسته ای پس برگردیم
+نه نگران من نباش بیا بریم قدم بزنیم
-آخ...
+همین که گفتم
-اممم...باشه
+خیلی خب
-؟؟
+بگو چیشده؟
-همش یاد اون زمان میوفتم
+کدوم زمان؟
-وقتی که توی پرورشگاه بودم خیلی بد بود همیشه تو ذهنمه
بغض گلوش رو میگیره و ادامه میده:ولی گاهی وقتا دیگه خیلی بهم فشار میاره خیلی
+آروم باش من همیشه مراقبتم نمیزارم این فکرا بیشتر از این اذیتت کنن
-ممنون ازت
خودشو بهم نزدیک میکنه و دستمو میگیره راستش از اینکه بهم نزدیک میشه خوشم میاد ولی خجالت میکشم
+آتسوشی تو چطور بگم...میخوای...خب اممم...ولش کن
-میخوای باهم باشیم؟ازت خوشم اومده؟
دستشو ول کردم و ازش دور شدم و گفتم:تو از کجا میدونی؟
یهو شروع کرد گریه کردن و بغلم کرد و داد زد: آکوتاگاوا...خیلی...دوست دارم...خیلیییی
نگاش کردم و گفتم:چیشد؟یهو حالت بد شد چرا؟
با گریه گفت:من واقعا بهت احتیاج دارم
بدبختیه من واقعا نوبره نوبر همون لحظه دیدم تمام بچه ها دارن میان تا این وضع رو دیدن...🤦
یوسانو:خدایا اینا رو
دازای:به چی میبینم
چویا:خاک تو سرت
دازای:میخوای بغلت کنم؟
چویا:برو بابا
آتسوشی:شما اینجا...
رامپو:ما که داریم میریم خونه شما...؟؟؟
پو:راس میگه
آتسوشی:ما...
پریدم وسط حرفش و گفتم:من داشتم بر میگشتم خونه که دیدم آتسوشی تو خیابونه و داره راه میره ازم خواست تا باهاش قدم بزنم و منم قبول کردم
دازای سان:آهان بعدا از کی تا حالا به آتسوشی میگی آتسوشی؟
گفتم:هان؟
دازای سان: میگفتی جینکو
گفتم:آهان خب چیز...
تانیزاکی:من حوصله ندارم میگم بهتره این بحثو برای یه وقت دیگه بزاریم
دازای سان:درسته
آتسوشی:خیلی خب منم دیگه خوابم گرفته
دازای سان:لابد شبا کنار هم میخوابید و همو بغل میکنید
آکوتاگاوا:شما از کجا...
کونیکیدا:دازای کنجی رو فرستاد تا از پنجره شما رو نگاه کنه😒
آکوتاگاوا:چی؟؟؟؟؟؟
از زبان آکوتاگاوا
داشتم از آژانس بر میگشتم که آتسوشی جونم...چیز آتسوشی رو دیدم که داره تو خیابونا میچرخه رفتم پیشش و گفتم: آتسوشی اینجا چیکار میکنی شبه باید بری خونه
با صدایی ناراحت گفت:آره میدونم ولی دلم گرفته گفتم قدم بزنم
(مثل دفعه قبل آکوتاگاوا:+ آتسوشی:-)
+چرا ناراحتی؟
-نمیدونم
+هان؟
-میشه قدم بزنیم...آه ببخشید یادم نبود که خسته ای پس برگردیم
+نه نگران من نباش بیا بریم قدم بزنیم
-آخ...
+همین که گفتم
-اممم...باشه
+خیلی خب
-؟؟
+بگو چیشده؟
-همش یاد اون زمان میوفتم
+کدوم زمان؟
-وقتی که توی پرورشگاه بودم خیلی بد بود همیشه تو ذهنمه
بغض گلوش رو میگیره و ادامه میده:ولی گاهی وقتا دیگه خیلی بهم فشار میاره خیلی
+آروم باش من همیشه مراقبتم نمیزارم این فکرا بیشتر از این اذیتت کنن
-ممنون ازت
خودشو بهم نزدیک میکنه و دستمو میگیره راستش از اینکه بهم نزدیک میشه خوشم میاد ولی خجالت میکشم
+آتسوشی تو چطور بگم...میخوای...خب اممم...ولش کن
-میخوای باهم باشیم؟ازت خوشم اومده؟
دستشو ول کردم و ازش دور شدم و گفتم:تو از کجا میدونی؟
یهو شروع کرد گریه کردن و بغلم کرد و داد زد: آکوتاگاوا...خیلی...دوست دارم...خیلیییی
نگاش کردم و گفتم:چیشد؟یهو حالت بد شد چرا؟
با گریه گفت:من واقعا بهت احتیاج دارم
بدبختیه من واقعا نوبره نوبر همون لحظه دیدم تمام بچه ها دارن میان تا این وضع رو دیدن...🤦
یوسانو:خدایا اینا رو
دازای:به چی میبینم
چویا:خاک تو سرت
دازای:میخوای بغلت کنم؟
چویا:برو بابا
آتسوشی:شما اینجا...
رامپو:ما که داریم میریم خونه شما...؟؟؟
پو:راس میگه
آتسوشی:ما...
پریدم وسط حرفش و گفتم:من داشتم بر میگشتم خونه که دیدم آتسوشی تو خیابونه و داره راه میره ازم خواست تا باهاش قدم بزنم و منم قبول کردم
دازای سان:آهان بعدا از کی تا حالا به آتسوشی میگی آتسوشی؟
گفتم:هان؟
دازای سان: میگفتی جینکو
گفتم:آهان خب چیز...
تانیزاکی:من حوصله ندارم میگم بهتره این بحثو برای یه وقت دیگه بزاریم
دازای سان:درسته
آتسوشی:خیلی خب منم دیگه خوابم گرفته
دازای سان:لابد شبا کنار هم میخوابید و همو بغل میکنید
آکوتاگاوا:شما از کجا...
کونیکیدا:دازای کنجی رو فرستاد تا از پنجره شما رو نگاه کنه😒
آکوتاگاوا:چی؟؟؟؟؟؟
۳.۴k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.