پارت هشتم
پارت هشتم
از زبان آتسوشی
صبح شده بود و آکوتاگاوا باید میرفت آژانس برای همین صداش کردم: آکوتاگاوا،آکوتاگاوا،آکوت...
آکوتاگاوا:چیشده؟کیه؟
چشماش رو باز کرد و یهو داد زد:تو کی ای؟من کی ام؟ما کی ایم؟😶
گفتم:آروم باش 😑 من آتسوشی ام تو هم آکوتاگاوا و ما هم ما هستیم😐
گفت:کی اومدی
گفتم:چی؟؟؟
(آتسوشی:_ آکوتاگاوا:+)
+ها؟هیچی
_پاشو صبحانه آمادست(با مهربونی)
+باشه صورتمو بشورم میام
_آفرین
+😒
(بعد از شستن صورت)
_خیلی خب بیا بشین
+کی پاشدی؟؟
_پنج
+پنج صب؟؟؟؟؟؟؟
_آره
+چرا اینقدر زود؟
_نمیدونم ناخود آگاه پاشدم
+چقدر خوش مزست ممنون آتسوشی
(وی بعد از گفتن دو کلمه آخر سرخ میشود)
_واقعا؟؟
+آره
_ممنون
+میگم...تو تا حالا توی... رابطهای نبودی؟
_خب...خب...نه...چون تو پرورشگاه که کسی منو آدم حساب نمیکرد
+اهوم
_چرا...پرسیدی؟
+هیچی همینجوری
_باشه
بعد از خوردن صبحانه آکوتاگاوا رفت تو اتاق و لباس عوض کنه منم نشستم و به اینکه چرا دازای سان گفت که یه هفته مرخصی دارم فکر کردم با خودم گفتم برم گوشیمو بیارم و بهش زنگ بزنم و دوباره بپرسم و از اونجایی که یادم نبود آکوتاگاوا رفته تو اتاق لباس عوض کنه رفتم تو...😑😑
+چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟
_ببخشید یادم نبود ببخشید
بیچاره داشت شلوارش رو عوض میکرد و منم دقیقا همون لحظه رفتم تو😐
آکوتاگاوا اومد بیرون و گفت:داشتی چه غلطی میکردی؟
گفتم: ببخشید اومدم گوشیمو بردارم ولی یادم نبود داری...
+منو دیدی؟
_آ...آره
+عالیه😒
_ببخشید
+خوب شد موقعی که زیر شلواریمو عوض کردم نیومدی
_😶
آکوتاگاوا رفت و منم رنگ زدم به دازای سان و اونم که مثل قبل جوابمو داد...
از زبان آتسوشی
صبح شده بود و آکوتاگاوا باید میرفت آژانس برای همین صداش کردم: آکوتاگاوا،آکوتاگاوا،آکوت...
آکوتاگاوا:چیشده؟کیه؟
چشماش رو باز کرد و یهو داد زد:تو کی ای؟من کی ام؟ما کی ایم؟😶
گفتم:آروم باش 😑 من آتسوشی ام تو هم آکوتاگاوا و ما هم ما هستیم😐
گفت:کی اومدی
گفتم:چی؟؟؟
(آتسوشی:_ آکوتاگاوا:+)
+ها؟هیچی
_پاشو صبحانه آمادست(با مهربونی)
+باشه صورتمو بشورم میام
_آفرین
+😒
(بعد از شستن صورت)
_خیلی خب بیا بشین
+کی پاشدی؟؟
_پنج
+پنج صب؟؟؟؟؟؟؟
_آره
+چرا اینقدر زود؟
_نمیدونم ناخود آگاه پاشدم
+چقدر خوش مزست ممنون آتسوشی
(وی بعد از گفتن دو کلمه آخر سرخ میشود)
_واقعا؟؟
+آره
_ممنون
+میگم...تو تا حالا توی... رابطهای نبودی؟
_خب...خب...نه...چون تو پرورشگاه که کسی منو آدم حساب نمیکرد
+اهوم
_چرا...پرسیدی؟
+هیچی همینجوری
_باشه
بعد از خوردن صبحانه آکوتاگاوا رفت تو اتاق و لباس عوض کنه منم نشستم و به اینکه چرا دازای سان گفت که یه هفته مرخصی دارم فکر کردم با خودم گفتم برم گوشیمو بیارم و بهش زنگ بزنم و دوباره بپرسم و از اونجایی که یادم نبود آکوتاگاوا رفته تو اتاق لباس عوض کنه رفتم تو...😑😑
+چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟
_ببخشید یادم نبود ببخشید
بیچاره داشت شلوارش رو عوض میکرد و منم دقیقا همون لحظه رفتم تو😐
آکوتاگاوا اومد بیرون و گفت:داشتی چه غلطی میکردی؟
گفتم: ببخشید اومدم گوشیمو بردارم ولی یادم نبود داری...
+منو دیدی؟
_آ...آره
+عالیه😒
_ببخشید
+خوب شد موقعی که زیر شلواریمو عوض کردم نیومدی
_😶
آکوتاگاوا رفت و منم رنگ زدم به دازای سان و اونم که مثل قبل جوابمو داد...
۳.۰k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.