پارت37... رمان تقدیر خاکستری.....
#پارت37... #رمان تقدیر خاکستری.....
#خزان...
با بلند شدن صدای نکره ی این مردک از خواب بلند میشم نگاهی به دورم میکنم که متوجه میشم طبق این یک ماه و نیم گذشته توی این قفس لعنتی هستم و اینم صدای یکی از نگهبانای منه در قفس رو باز میکنه و منو میکشونه بیرون از اون کمرم واسه خاطر این چند وقته که همش توی این جای کوچیک تو خودم جمع شده بردم تیر میکشه و واسه صاف شدن یاریم نمیکنه اون مردک منو میکشونه همون طوری روی زمین و میبرتم سمت بیرون اتاق که قفسم توشه با کلی تلاش واسه کم تر کشیده شدنم رو زمین بلند میشم و دنبال مرد میرم هر روز همینه کارشون فقط صبح به صبح حق دارم برم سرویس و در روز یه وعده غذا بهم میدن پرتم میکنه سمت wc و میگه که زود بیام بیرون تند میرم داخل و بعد از تموم شدن کارم میام بیرون......
بازم میکشتم سمت همون قفس لعنتی و پرتم میکنه توش و درو قفل میکنه و از اتاق میزنه بیرون و دوباره بعد از چند دقیقه برمیگرده و ظرفی رو میفرسته تو قفس و میگه که سریع بخورم و فقط 10دقیقه وقت دارم سریع مشغول میشم تا بتونم مقدار بیشتری بخورم و کم تر امروز گرسنگی بکشم ....
بعد از این که مرد از اتاق خارج شد توی خودم جمع شدم با کلی درد و رفتم تو فکر بعد از اون همه شکنجه که انگار فهمیدن من چیزی نمیدونم منو با همون زخم ها انداختن توی این قفس لعنتی و اینجا شد جای من چیزی نمیگن و الان یک ماه و نیمه من همین برنامه هر روزمه نمیدونم چرا ولم نمیکنن برم پی زندگیم اصلا این کد لعنتی چیه که اینا دنبالشن و چه دخلی به من بیچاره داره....
زخم هام رو یه نفر اومد و بست خدا رو شکر ولی خوب هنوز فوق العاده بدنم داغونه و به معنی واقعی یه اشولاشم واسه خودم ...
تو همین فکرا بودم که چشم هام گرم شدو خوابم برد...
#هورا...
الان تقریبا یک ماه نیمه که توی خونه این مردکم و اونم از هر طریقی تلاش میکنه بهم نزدیک بشه مردک بیشعور ...
این چند وقته برهان اینجا هستش و همیشه هوامو داره و این خیلی واسم دل گرمیه ...
از یه طرف این که خیالم از بابت دخترا راحت شده برهان واسم خبر میاره و میگه حالشونه خوبه و اون وحشت بهشون اسیبی نرسونده ...
داشتم واسه خودم کتاب میخوندم که در اتاقم زده شد و بعد از کسب اجازه خدمتکار اومد داخل ...
من: بله بفرایید...
خدمتکار: خانم اقا واسه صرف ناهار پایین منتظر شما هستن...
من: باشن تا اموراتشون بگذره...به اقاتون بگو من نمیام پایین همین توی اتاقم غذا میخورم...
خدمتکار بدبخت سری تکون دادو بعد از خر جور میلتونه اتاق رو ترک کرد ...
وقتی نگذشته بود که در اتاق بی هوا باز شدو......
دوستای گلم اینم پست سورپرایزی و پوزش از نا مرتب بودن پارت گذاری....😔
#خزان...
با بلند شدن صدای نکره ی این مردک از خواب بلند میشم نگاهی به دورم میکنم که متوجه میشم طبق این یک ماه و نیم گذشته توی این قفس لعنتی هستم و اینم صدای یکی از نگهبانای منه در قفس رو باز میکنه و منو میکشونه بیرون از اون کمرم واسه خاطر این چند وقته که همش توی این جای کوچیک تو خودم جمع شده بردم تیر میکشه و واسه صاف شدن یاریم نمیکنه اون مردک منو میکشونه همون طوری روی زمین و میبرتم سمت بیرون اتاق که قفسم توشه با کلی تلاش واسه کم تر کشیده شدنم رو زمین بلند میشم و دنبال مرد میرم هر روز همینه کارشون فقط صبح به صبح حق دارم برم سرویس و در روز یه وعده غذا بهم میدن پرتم میکنه سمت wc و میگه که زود بیام بیرون تند میرم داخل و بعد از تموم شدن کارم میام بیرون......
بازم میکشتم سمت همون قفس لعنتی و پرتم میکنه توش و درو قفل میکنه و از اتاق میزنه بیرون و دوباره بعد از چند دقیقه برمیگرده و ظرفی رو میفرسته تو قفس و میگه که سریع بخورم و فقط 10دقیقه وقت دارم سریع مشغول میشم تا بتونم مقدار بیشتری بخورم و کم تر امروز گرسنگی بکشم ....
بعد از این که مرد از اتاق خارج شد توی خودم جمع شدم با کلی درد و رفتم تو فکر بعد از اون همه شکنجه که انگار فهمیدن من چیزی نمیدونم منو با همون زخم ها انداختن توی این قفس لعنتی و اینجا شد جای من چیزی نمیگن و الان یک ماه و نیمه من همین برنامه هر روزمه نمیدونم چرا ولم نمیکنن برم پی زندگیم اصلا این کد لعنتی چیه که اینا دنبالشن و چه دخلی به من بیچاره داره....
زخم هام رو یه نفر اومد و بست خدا رو شکر ولی خوب هنوز فوق العاده بدنم داغونه و به معنی واقعی یه اشولاشم واسه خودم ...
تو همین فکرا بودم که چشم هام گرم شدو خوابم برد...
#هورا...
الان تقریبا یک ماه نیمه که توی خونه این مردکم و اونم از هر طریقی تلاش میکنه بهم نزدیک بشه مردک بیشعور ...
این چند وقته برهان اینجا هستش و همیشه هوامو داره و این خیلی واسم دل گرمیه ...
از یه طرف این که خیالم از بابت دخترا راحت شده برهان واسم خبر میاره و میگه حالشونه خوبه و اون وحشت بهشون اسیبی نرسونده ...
داشتم واسه خودم کتاب میخوندم که در اتاقم زده شد و بعد از کسب اجازه خدمتکار اومد داخل ...
من: بله بفرایید...
خدمتکار: خانم اقا واسه صرف ناهار پایین منتظر شما هستن...
من: باشن تا اموراتشون بگذره...به اقاتون بگو من نمیام پایین همین توی اتاقم غذا میخورم...
خدمتکار بدبخت سری تکون دادو بعد از خر جور میلتونه اتاق رو ترک کرد ...
وقتی نگذشته بود که در اتاق بی هوا باز شدو......
دوستای گلم اینم پست سورپرایزی و پوزش از نا مرتب بودن پارت گذاری....😔
۲۲.۳k
۲۶ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.