پارت36
#پارت36
رمان تقدیر خاکستری ... #آران...
طوفان رفت طرف سرویس و بعد از چند دقیقه با یه جعبه برگشت و گذاشتش روی پاتختی و کنار پام نشست و دستم رو گرفت و شروع کرد باز کردن پانسمان دستام با باز شدن باندا دستم رو دیدم که چطوری زخم شده ...
داغون بودن هر جفتش..
پانسمان رو عوض کردو خواست از اتاق بره که گفتم واسم مسکن بیاره..
طوفانم سری تکون دادو بعد از چند دقیقه برگشت بایه لیوان اب و یه خشاب قرص مسکن ...
گذاشتو و از اتاق رفت بیرون و منم به سختی قرصو خوردمو دراز کشیدم روی تخت ..
#عسل...
چشمام رو که باز کردم توی یه اتاق که نه یه سلول میشه گفت بودم با گیجی اطرافو نگاه کردم بعد از کمی که یادم اومد شروع کردم سروصدا کردن که هیچ فایده ای نداشت بی نتیجه از داد هام روی زمین نشستم نمیدونستم بلوط کجاست و نگرانش بردم و اصلا اینا واسه چی ما رو گرفتن ؟ کی هستن اینا...
خلاصه نمیدونم چقدر بود که صدای باز شدن در اومد و بعدش صدای کفش پاشنه بلندی سکوت اتاقو شکست....
سر بلند کردم که با دختری روبه رو شدم سینی به دست ...
من: تو کی هستی ؟ما رو واسه چی اوردین اینجا ...بلوط کجاست ؟ چه بلایی سر درستم اوردین ؟
دختره: اوورووووه دختر یه نفسبگیر وسطش خفه نشی...
بعدم بعدا میفهمی ..
اومدم جوابش رو بدم که از اتاق زد بیرون ..
حرصی جیغی زدم دختره احمق ما رو دزدیدن بعدش میگه بعدا میفهمی...
نگاهی به سینی انداختم توش اب و غذا بود میلی نداشتم و هنوز کمی سر گیجه و تهوع داشتم واسه همین دوباره نشستن رو زمین و شروع کردم به مثلا نقشه فزار چیدن ...
#بلوط...
با گیجی چشمام رو باز کردمو کمی اطراف رو نگاه کردم کمی طول کشید تا لود بشم و بفهمم کجام...
وا ابنجا کجاست ...کم کم یادم اومد اومدن اون افراد و بعدش بی هوش شدنمون رو نگاهی به اتاق که نه شبیه یه سلول بود که جلوش میله کشیده بودن و روبه روی میله ها با فاصله دری وجود داشت پاشدم کمی دادو بیداد کردم که کسی اینجا نیست که فایده نداشت نگران عسل بودم معلوم نیست کجاست ...
بی حال روی زمین نشستم و شروع کردم انالیز کردن اونجا شاید بتونم راه فراری پیدا کنم و فرار کنم....
ولی هیچ جوره راهی وجود نداشت ...
اتاق هیچ راهی جز همون در نداشت و یه تهویه بالای در همین ...
عصبی شروع کردم قدم رو رفتن توی اتاق ....
تو فکر فرار بودم که در اتاق باز شد و بعدش دختری وارد اتاق شد و سینی به دست...
من: شما کی هستن دوست کجاست ...مارو واسه چی اوردین اینجا...
دختره: بیا این اب و غذاست ...جواب سوالاتم بعد میفهمی و بعدم بی توجه به سوال و داد های من از اتاق زد بیرون ...
""دوستای گلم ببیخشید واسه نداشتن پارت این یه هفته واقعا درگیر بودم و هستم ولی تمام سعیم رو میکنم پارت داشته باشیم هر روز از این به بعد ...😘 😘 ""
رمان تقدیر خاکستری ... #آران...
طوفان رفت طرف سرویس و بعد از چند دقیقه با یه جعبه برگشت و گذاشتش روی پاتختی و کنار پام نشست و دستم رو گرفت و شروع کرد باز کردن پانسمان دستام با باز شدن باندا دستم رو دیدم که چطوری زخم شده ...
داغون بودن هر جفتش..
پانسمان رو عوض کردو خواست از اتاق بره که گفتم واسم مسکن بیاره..
طوفانم سری تکون دادو بعد از چند دقیقه برگشت بایه لیوان اب و یه خشاب قرص مسکن ...
گذاشتو و از اتاق رفت بیرون و منم به سختی قرصو خوردمو دراز کشیدم روی تخت ..
#عسل...
چشمام رو که باز کردم توی یه اتاق که نه یه سلول میشه گفت بودم با گیجی اطرافو نگاه کردم بعد از کمی که یادم اومد شروع کردم سروصدا کردن که هیچ فایده ای نداشت بی نتیجه از داد هام روی زمین نشستم نمیدونستم بلوط کجاست و نگرانش بردم و اصلا اینا واسه چی ما رو گرفتن ؟ کی هستن اینا...
خلاصه نمیدونم چقدر بود که صدای باز شدن در اومد و بعدش صدای کفش پاشنه بلندی سکوت اتاقو شکست....
سر بلند کردم که با دختری روبه رو شدم سینی به دست ...
من: تو کی هستی ؟ما رو واسه چی اوردین اینجا ...بلوط کجاست ؟ چه بلایی سر درستم اوردین ؟
دختره: اوورووووه دختر یه نفسبگیر وسطش خفه نشی...
بعدم بعدا میفهمی ..
اومدم جوابش رو بدم که از اتاق زد بیرون ..
حرصی جیغی زدم دختره احمق ما رو دزدیدن بعدش میگه بعدا میفهمی...
نگاهی به سینی انداختم توش اب و غذا بود میلی نداشتم و هنوز کمی سر گیجه و تهوع داشتم واسه همین دوباره نشستن رو زمین و شروع کردم به مثلا نقشه فزار چیدن ...
#بلوط...
با گیجی چشمام رو باز کردمو کمی اطراف رو نگاه کردم کمی طول کشید تا لود بشم و بفهمم کجام...
وا ابنجا کجاست ...کم کم یادم اومد اومدن اون افراد و بعدش بی هوش شدنمون رو نگاهی به اتاق که نه شبیه یه سلول بود که جلوش میله کشیده بودن و روبه روی میله ها با فاصله دری وجود داشت پاشدم کمی دادو بیداد کردم که کسی اینجا نیست که فایده نداشت نگران عسل بودم معلوم نیست کجاست ...
بی حال روی زمین نشستم و شروع کردم انالیز کردن اونجا شاید بتونم راه فراری پیدا کنم و فرار کنم....
ولی هیچ جوره راهی وجود نداشت ...
اتاق هیچ راهی جز همون در نداشت و یه تهویه بالای در همین ...
عصبی شروع کردم قدم رو رفتن توی اتاق ....
تو فکر فرار بودم که در اتاق باز شد و بعدش دختری وارد اتاق شد و سینی به دست...
من: شما کی هستن دوست کجاست ...مارو واسه چی اوردین اینجا...
دختره: بیا این اب و غذاست ...جواب سوالاتم بعد میفهمی و بعدم بی توجه به سوال و داد های من از اتاق زد بیرون ...
""دوستای گلم ببیخشید واسه نداشتن پارت این یه هفته واقعا درگیر بودم و هستم ولی تمام سعیم رو میکنم پارت داشته باشیم هر روز از این به بعد ...😘 😘 ""
۱۷.۹k
۲۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.