چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁴²
دیشب از زور سر و صدا نخوابیده بود.
تا خود صبح، صدای جیغ های سولهی روی مغزش رژه میرفت.
ولی حالا، هوای بیرون حالش رو جا میورد.
نمیدونست چرا دعوا میکنن، اما هرچی بود یه کوچولو دلش میخواست دعواشون تموم نشه،"یه کوچولو! ".
با صدای وینا، از افکارش بیرون اومد: اهمم..ببخشید..خانم بزرگ گفتن این یه لیوان شیر رو بتون بدم. برای سلامتیتون و همینطور برای بچه خوبه.
کمی دستاش میلرزید و چشماش قرمز شده بود.
شونه بالا انداخت و با مهربونی تشکر کرد.
وینا، سرشو پایین انداخت و مثل موش جیم زد.
تازگیا، جونگ سو باهاش خوب رفتار میکرد. به رفتار وینا خندید. اینکه الان با احترام باهاش صحبت میکرد ولی قبلا کلی دستور میداد باعث میشد به خنده بیفته.
لیوان شیر رو به لبش نزدیک کرد و یه قلپ خورد. بوی بدی داشت! نگاه چندشی بهش کرد و مجبوری چند قلپ دیگه خورد اما با صدای پارس سگ مثل جن زده ها توی جاش پرید و لیوان شیر از دستش افتاد و هزار تیکه شد.
برگشت و با سگ کوچولو و بامزه ایی روبه رو شد که پشم هاش پف کرده و فر بودن.
با اخم عقب رفت و به سگ غرید: هی! جلو نیااا!
به سگ و گربه ها حساسیت داشت و وحشتناک جوش میزد.
وینا با دوییدن بهش رسید و گفت: ببخشید..اوه این سگ خانمه خیلی ولگرده.بیا بریم پافی.
و قلاده شو گرفت و سگ بیچاره رو با زور برد.
چشمش به چمن زیر پاش افتاد و و تیکه های شکسته لیوان. چندبار پلک زد تا ببینه درست دیده یا نه!
اون قسمتی که شیر روی چمن ریخته بود زرد و خشک شده بود! اما به بقیه چمن که نگاه کرد سبز بودن!
روی زانو هاش نشست و دستشو به اون قسمت چمن زد. دستشو بالا اورد و بو کرد. بوی بادوم زمینی بو داده شده!
یعنی چی؟
سرپا ایستاد. شوکه از چیزی که یادش اومده، دستشو روی شکمش گذاشت. نه..امکان نداشت! چطور یادش رفته بود؟
لبش رو گاز گرفت. لعنتیی حتی ازش خورده بود!
با اعصبانیت داخل رفت و بدون در زدن وارد اتاق جونگ سو شد.
میدونست کار این زن نیست..اما میخواست مطمئن بشه!
من: خانم..شما..شمااا چطورر میتونینن به نوه تون آسیب بزنیننننننن؟ کار شما بود ارههههه؟
زن آلفا، درحالی که با تعجب به پسرک نگاه میکرد، بلند شد و گفت: بله؟ من نمیفهمم چی میگی؟
با بغضی که نمیدونست چرا گلوشو گرفته، گفت: شما بودین..؟ شما..اون یه لیوان شیر رو برام آوردین؟
ادامه در کامنت اول👇🏻
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁴²
دیشب از زور سر و صدا نخوابیده بود.
تا خود صبح، صدای جیغ های سولهی روی مغزش رژه میرفت.
ولی حالا، هوای بیرون حالش رو جا میورد.
نمیدونست چرا دعوا میکنن، اما هرچی بود یه کوچولو دلش میخواست دعواشون تموم نشه،"یه کوچولو! ".
با صدای وینا، از افکارش بیرون اومد: اهمم..ببخشید..خانم بزرگ گفتن این یه لیوان شیر رو بتون بدم. برای سلامتیتون و همینطور برای بچه خوبه.
کمی دستاش میلرزید و چشماش قرمز شده بود.
شونه بالا انداخت و با مهربونی تشکر کرد.
وینا، سرشو پایین انداخت و مثل موش جیم زد.
تازگیا، جونگ سو باهاش خوب رفتار میکرد. به رفتار وینا خندید. اینکه الان با احترام باهاش صحبت میکرد ولی قبلا کلی دستور میداد باعث میشد به خنده بیفته.
لیوان شیر رو به لبش نزدیک کرد و یه قلپ خورد. بوی بدی داشت! نگاه چندشی بهش کرد و مجبوری چند قلپ دیگه خورد اما با صدای پارس سگ مثل جن زده ها توی جاش پرید و لیوان شیر از دستش افتاد و هزار تیکه شد.
برگشت و با سگ کوچولو و بامزه ایی روبه رو شد که پشم هاش پف کرده و فر بودن.
با اخم عقب رفت و به سگ غرید: هی! جلو نیااا!
به سگ و گربه ها حساسیت داشت و وحشتناک جوش میزد.
وینا با دوییدن بهش رسید و گفت: ببخشید..اوه این سگ خانمه خیلی ولگرده.بیا بریم پافی.
و قلاده شو گرفت و سگ بیچاره رو با زور برد.
چشمش به چمن زیر پاش افتاد و و تیکه های شکسته لیوان. چندبار پلک زد تا ببینه درست دیده یا نه!
اون قسمتی که شیر روی چمن ریخته بود زرد و خشک شده بود! اما به بقیه چمن که نگاه کرد سبز بودن!
روی زانو هاش نشست و دستشو به اون قسمت چمن زد. دستشو بالا اورد و بو کرد. بوی بادوم زمینی بو داده شده!
یعنی چی؟
سرپا ایستاد. شوکه از چیزی که یادش اومده، دستشو روی شکمش گذاشت. نه..امکان نداشت! چطور یادش رفته بود؟
لبش رو گاز گرفت. لعنتیی حتی ازش خورده بود!
با اعصبانیت داخل رفت و بدون در زدن وارد اتاق جونگ سو شد.
میدونست کار این زن نیست..اما میخواست مطمئن بشه!
من: خانم..شما..شمااا چطورر میتونینن به نوه تون آسیب بزنیننننننن؟ کار شما بود ارههههه؟
زن آلفا، درحالی که با تعجب به پسرک نگاه میکرد، بلند شد و گفت: بله؟ من نمیفهمم چی میگی؟
با بغضی که نمیدونست چرا گلوشو گرفته، گفت: شما بودین..؟ شما..اون یه لیوان شیر رو برام آوردین؟
ادامه در کامنت اول👇🏻
۷.۸k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.