چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁴¹
جونگکوک، فوتی کشید و با کمی چاشنی اعصبانیت گفت: جیمین تو نمیفهمی؟ ترکی صحبت میکنم؟ برو خونه! مثلا استراحت مطلقی!
مثل بچه ها، پاش رو کوبید زمین و با تخسی گفت: نمیخواممم!
کوک: چی میخوای؟
من: هیچی. فقط خواستم بگم هوا سرده بیا داخل.
با فکری که توی ذهنش پر زد، دست جیمین و گرفت و پشت سر خودش سمت باغ پشتی برد.
با اینکه این راه رفتن تند درد رو توی شکمش پخش میکرد، اما سکوت کرد تا ببینه کجا میرن.
بالاخره، جایی بین یه عالمه درخت گیلاس و درخت سیب وایسادن.
جونگکوک، با نگاهی که عجیب وحشی شده بود، نگاهی بهش کرد و زمزمه کرد: تبدیل شو..به گرگت!
با قیافه شوکه و متعجب و کمی خجالت گفت: چ..چی؟چرا؟ اخه الان؟
جونگکوک، دستشو دورکمر باریک و شکم تپل پسر حلقه کرد و سمت خودش کشید.
بغل گوشش با صدای آلفاییش، پچ زد: تبدیل شو به گرگت..امگا!
پسرک برای لحظه ایی احساس کرد نفسش برید. اما با شنیدن لحن آلفاییش، انگار که هیپنوتیزم شده باشه درجا کنترلش رو به گرگش داد و چند لحظه بعد، بین لباساش، یه گرگ سفید و پشمالو دیده میشد.
"نه نه فاک..الان نه..الان نباید از شدت خوشگلیش غش کنم!"
جونگکوک احساس میکرد قبلش توی دهنش میزنه. با دهن باز، به گرگ تپلی نگاه میکرد که با چشمای طوسی-آبی، روی پاهای عقبش نشسته بود و دمش رو به طرز بامزه ایی تکون میداد.
شکم گرگش کمی تپل بود و پشمالو بودنش باعث میشد جونگکوک بخواد بین دستاش بچلونش!
خودش هم تبدیل به گرگش شد و روبه روی گرگ سفید قرار گرفت. گرگ امگا برای چند لحظه ترسید، چون اونی که جلوش بود، شباهت زیادی به گرگ نداشت! بیش از حد گنده بود و روی گرگ کوچیکتر سایه مینداخت. چشمای طلایی داشت و پوست مشکیش، باعث میشد تضاد جالبی بینشون باشه!
بالاخره، گرگ جونگکوک که حالا احساس آزادی میکرد با ذوق زوزه ایی کشید و دور گرگ سفید چرخی زد. بینیش رو روی پوست پشمالوش تکون میداد و گرگ امگارو بو میکرد.
گرگ امگا هم که حالا، از دست سرکوب های جیمین راحت شده بود خودشو توی بغل آلفا انداخت و توی دل هم فرو رفتن.
کسی اونارو از دور میدید فکر میکرد دوتا توله سگ دارن باهم بازی میکنن!
توی سر و سینه هم میکوبیدن و توی هم گم میشدن. چیزی که واضح بود کوچولو بودن گرگ سفید بود. دوست داشتن بدوعن اما چون گرگ سفید نمیتونست بدوعه، فقط توی سر کله هم میزدن و گاهی اوقات، گرگ مشکی گرگ کوچکتر رو ناز میکرد.
وقتی بالاخره خسته شدن، گرگ کوچیکتر اروم عقب کشید و نگاهی به لباساش کرد. خسته شده بود و دوست داشت کنترل رو به دست جیمین بده. با دندوناش لباساش رو گرفت و پشت درختا قایم شد تا وقتی تبدیل شد لباساشو بپوشه.
کامنت اول👇🏻
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁴¹
جونگکوک، فوتی کشید و با کمی چاشنی اعصبانیت گفت: جیمین تو نمیفهمی؟ ترکی صحبت میکنم؟ برو خونه! مثلا استراحت مطلقی!
مثل بچه ها، پاش رو کوبید زمین و با تخسی گفت: نمیخواممم!
کوک: چی میخوای؟
من: هیچی. فقط خواستم بگم هوا سرده بیا داخل.
با فکری که توی ذهنش پر زد، دست جیمین و گرفت و پشت سر خودش سمت باغ پشتی برد.
با اینکه این راه رفتن تند درد رو توی شکمش پخش میکرد، اما سکوت کرد تا ببینه کجا میرن.
بالاخره، جایی بین یه عالمه درخت گیلاس و درخت سیب وایسادن.
جونگکوک، با نگاهی که عجیب وحشی شده بود، نگاهی بهش کرد و زمزمه کرد: تبدیل شو..به گرگت!
با قیافه شوکه و متعجب و کمی خجالت گفت: چ..چی؟چرا؟ اخه الان؟
جونگکوک، دستشو دورکمر باریک و شکم تپل پسر حلقه کرد و سمت خودش کشید.
بغل گوشش با صدای آلفاییش، پچ زد: تبدیل شو به گرگت..امگا!
پسرک برای لحظه ایی احساس کرد نفسش برید. اما با شنیدن لحن آلفاییش، انگار که هیپنوتیزم شده باشه درجا کنترلش رو به گرگش داد و چند لحظه بعد، بین لباساش، یه گرگ سفید و پشمالو دیده میشد.
"نه نه فاک..الان نه..الان نباید از شدت خوشگلیش غش کنم!"
جونگکوک احساس میکرد قبلش توی دهنش میزنه. با دهن باز، به گرگ تپلی نگاه میکرد که با چشمای طوسی-آبی، روی پاهای عقبش نشسته بود و دمش رو به طرز بامزه ایی تکون میداد.
شکم گرگش کمی تپل بود و پشمالو بودنش باعث میشد جونگکوک بخواد بین دستاش بچلونش!
خودش هم تبدیل به گرگش شد و روبه روی گرگ سفید قرار گرفت. گرگ امگا برای چند لحظه ترسید، چون اونی که جلوش بود، شباهت زیادی به گرگ نداشت! بیش از حد گنده بود و روی گرگ کوچیکتر سایه مینداخت. چشمای طلایی داشت و پوست مشکیش، باعث میشد تضاد جالبی بینشون باشه!
بالاخره، گرگ جونگکوک که حالا احساس آزادی میکرد با ذوق زوزه ایی کشید و دور گرگ سفید چرخی زد. بینیش رو روی پوست پشمالوش تکون میداد و گرگ امگارو بو میکرد.
گرگ امگا هم که حالا، از دست سرکوب های جیمین راحت شده بود خودشو توی بغل آلفا انداخت و توی دل هم فرو رفتن.
کسی اونارو از دور میدید فکر میکرد دوتا توله سگ دارن باهم بازی میکنن!
توی سر و سینه هم میکوبیدن و توی هم گم میشدن. چیزی که واضح بود کوچولو بودن گرگ سفید بود. دوست داشتن بدوعن اما چون گرگ سفید نمیتونست بدوعه، فقط توی سر کله هم میزدن و گاهی اوقات، گرگ مشکی گرگ کوچکتر رو ناز میکرد.
وقتی بالاخره خسته شدن، گرگ کوچیکتر اروم عقب کشید و نگاهی به لباساش کرد. خسته شده بود و دوست داشت کنترل رو به دست جیمین بده. با دندوناش لباساش رو گرفت و پشت درختا قایم شد تا وقتی تبدیل شد لباساشو بپوشه.
کامنت اول👇🏻
۷.۳k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.