black flower(p,275)
black flower(p,275)
ابروهای تهیونگ از تعجب بالا پرید.
تهیونگ: آجوما ... منظورت چیه؟
پرسید و سورا ما ملایمت موهاش رو نوازش کرد.
دوسورا: بالاخره حقته که قبل از مرگ واقعیت رو بدونی...
مکثی کرد و موهای نقره ای و نسبتا بلند تهیونگ رو محکم کشید.
دوسورا: اسم واقعی تو هان مین هیونه نه کیم تهیونگ... کدومشونو ترجیح میدی؟ میخوام به پدر نگرانت بگم.
با خنده گفت و با دست دیگش محکم به گونه ی شیری رنگ تهیونگ که صورتش از درد در هم رفته بود، کوبید.
دوسورا: پونزده سال پیش.... همون روز با برادرم به جای اینکه کنار خیابون رهات کنم باید جونتو میگرفتم.
با حرص غرید و تهیونگ سعی کرد چیزی که شنیده رو توی ذهنش تجزیه و تحلیل کنه.
دوسورا: بچه ی اعصاب خرد کنی بودی هر چقدر که میزدمت فایده نداشت و با صدای بلند برای اون دانگ هی لعنتی گریه می کردی با اینکه اون همیشه سرگرم برادر کوچیکترت بود اصلا بهت توجه ی نداشت.
یه قدم از تهیونگ فاصله گرفت و سعی کرد خودشو آروم کنه.
فعلا نه....
برای چند روز دیگه هم باید زنده ش میذاشت.
تهیونگ: چی داری میگی...؟
تهیونگ با صدای لرزونی پرسید و دو سورا روی صندلی ای که به تهیون برای آوردنش دستور داده بود نشست.
دوسورا: احمق کوچولو.... متوجه نشدی؟ هان دانگ هی و هان شین یانگ پدر و مادرت واقعیت هستن... پدر و مادری که با به دنیا اومدن برادر کوچیکترت سوهیون تو رو فراموش کردن و با سهل انگاریشون کار منو چندین برابر راحت کردن.
ابروهای تهیونگ از تعجب بالا پرید.
تهیونگ: آجوما ... منظورت چیه؟
پرسید و سورا ما ملایمت موهاش رو نوازش کرد.
دوسورا: بالاخره حقته که قبل از مرگ واقعیت رو بدونی...
مکثی کرد و موهای نقره ای و نسبتا بلند تهیونگ رو محکم کشید.
دوسورا: اسم واقعی تو هان مین هیونه نه کیم تهیونگ... کدومشونو ترجیح میدی؟ میخوام به پدر نگرانت بگم.
با خنده گفت و با دست دیگش محکم به گونه ی شیری رنگ تهیونگ که صورتش از درد در هم رفته بود، کوبید.
دوسورا: پونزده سال پیش.... همون روز با برادرم به جای اینکه کنار خیابون رهات کنم باید جونتو میگرفتم.
با حرص غرید و تهیونگ سعی کرد چیزی که شنیده رو توی ذهنش تجزیه و تحلیل کنه.
دوسورا: بچه ی اعصاب خرد کنی بودی هر چقدر که میزدمت فایده نداشت و با صدای بلند برای اون دانگ هی لعنتی گریه می کردی با اینکه اون همیشه سرگرم برادر کوچیکترت بود اصلا بهت توجه ی نداشت.
یه قدم از تهیونگ فاصله گرفت و سعی کرد خودشو آروم کنه.
فعلا نه....
برای چند روز دیگه هم باید زنده ش میذاشت.
تهیونگ: چی داری میگی...؟
تهیونگ با صدای لرزونی پرسید و دو سورا روی صندلی ای که به تهیون برای آوردنش دستور داده بود نشست.
دوسورا: احمق کوچولو.... متوجه نشدی؟ هان دانگ هی و هان شین یانگ پدر و مادرت واقعیت هستن... پدر و مادری که با به دنیا اومدن برادر کوچیکترت سوهیون تو رو فراموش کردن و با سهل انگاریشون کار منو چندین برابر راحت کردن.
- ۹.۱k
- ۲۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط