همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود نوبت به

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....

سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!


حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!
دیدگاه ها (۷)

جنایت کاری که بک آدم را کشته بود در حال فرار با لباسی ژنده و...

***کنار مشتي خاک در دوردست خودم تنها نشسته ام نوسان خاک ها ش...

***به روي شط وحشت برگي لرزانم ريشه ات را بياويز من از صدا ها...

تنها در بي چراغي شبها مي رفتم دستهايم از ياد مشعل ها تهي شده...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط