ممنوعیت های عجیب

" ممنوعیت های عجیب "
" پارت نوزدهم "

-داستان از زبان نویسنده-

بمب ساعتی‌ـه کوچک را به یکی از نرده های آهنی طبقات وسایل وصل کرد و زمانش را تنظیم کرد « بمب رو، روی ۱۵ دقیقه کار گذاشتم... رد‌دارک(red dark) نوبت توعه » صدایی که به دلیل ماسک صدا تغییر پیدا کرده بود جوابش را داد « شروع میکنم » آرام و با احتیاط از سالن های بزرگ و تاریک عبور میکرد که به اتاق فرد رسید. با باز کردن در نور کمی به همراه فرد به اتاق هجوم اورد.
چاقو را بالا گرفت و در لحظه ای میخواست آن را در قلب فرد فرو کند دستش توسط شخصی متوقف شد... با تعجب به گیرنده ی چاقو نگاه کرد « امکان نداره... » همین یک جمله ی کوچک کافی بود تا توجه هم‌گروهی هایش که خارج از آنجا کنار هم ایستاده بودند به ساختمان جلب شود « رددارک چه اتفاقی افتاده؟ » که صدای خش خش کوچکی در بیسیم ها پیچید « دارکنس بیسیم‌ـو نابود کن حک شدیم! » محکم آن‌ـها را زیر پاهایش به کرد « نمی‌دونم کدوم گروه اینکارو کرده ولی از کرده‌ـش پشیمون میشه! » این را شخصی که چند دقیقه پیش -دارکنس- خطاب شده بود گفت « دارکنس حواست باشه... ده دقیقه بیشتر وقت نداریم » چشم‌ـانشان در هم قفل شد « حواسم هست » و دو نور آبی و زرد از آنها باقی ماند.
...
در آنطرف دست ها در هم قفل شده بودند « واقعا فکر کردین می‌زارم به کسی آسیب بزنین؟ » -هرکول گروه- به سمت در پرتاب و این باعث شکسته شدن‌ـش شد؛ خودش را روی نرده ی پله ها نگه داشت « اونی که راجبش حرف میزنی خیلی چیزا رو نشون نمی ده! » خارپشت رو به روی اکیدنا ایستاد « برام مهم نیست که چی میگی... من با قاتل ها حرف نمی‌زنم » خواست مشت دیگری نثار او بکند که دستش میام راه متوقف شد « چه خبرا چند وقتی بود که ندیده بودم افسر شدو! » خارپشت سیاه با رگه های قرمزی در خارهایش دیده میشد، اخم هایش را بیشتر جمع کرد « همیشه باید تو وسط معرکه باشی عجیب‌الخلقه! » درست است... تنها چیزی که افسر علاوه بر لقبش... از آن می‌دانست همین بود... عجیب‌الخلقه! دلیل خوبی هم برای این اسم داشت « می‌دونی که باید چی صدام بزنی » با دو دستش نیروی بیشتری به او وارد کرد که باعث شد به عقب کشیده شود « می‌دونی که لقب قاتل برای ما اصلا عادلانه نیست... قاتل شمایین که مثلا سمت عدالتین! » همین جمله کافی بود تا افسر شدو تعجب کند؛ دستانش شد و به سمت تخت کسی که قرار بود -مقتول- باشد پرت شد. سرش را بالا آورد و تنها چیزی که نصیبش شد هیچی بود! آن دو رفته بودند... چیزی منطقی نبود؛ مگر میشد دارکنس یا همان -عجیب‌الخلقه- بدون جنگیدن برود؟
نقشه ی گروه قاتل لو رفت...

این داستان ادامه دارد...
دیدگاه ها (۱۴)

خیلی وقت بود میخواستم یه کلیپ درست کنم ولی خب گشادیم میشد......

" ممنوعیت های عجیب "" پارت بیستم "-داستان از زبان شدو-آروم ر...

نظرتون چیه شروع کنم پارت جدید رمان‌ـو بنویسم :)؟

" نمی‌توانیم از بدی ها چشم پوشی کنیم... فقط میتوانیم خوبی ها...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

رمـان زخٰم عشق تـو پـارت نهم🫐✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ...

black flower(p,333)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط