ممنوعیت های عجیب
" ممنوعیت های عجیب "
" پارت بیستم "
-داستان از زبان شدو-
آروم روی صندلی نشستم و منتظر موندم تا یکی از پزشک ها بیاد و زخمم رو ببنده؛ بعد از چند دقیقه دکتر وارد شد و شروع به بستن زخم کرد « هی خارپشت خیلی تو فکری؟ حتی نفهمیدی من اومدم! » با تعجب به بالای سرم نگاه کردم « رژ؟ اینجا چیکار میکنی؟ » با حالتی شاکی وار بهم نگاهـشو وارد کرد « چرا باید اینجا باشم؟ نگرانتم خب... » چشمامو بستم « لازم نیست شخصیت که خودش با کلی وکیل اینجا مونده نگران من باشه » میتونستم از نفس نفس زدناش بفهمم که از این حرفم عصبانیه... شاید بخاطر کلی وکیل و اینور و اونور اینجا باشه ولی کلی کمک کرده « خیلی خب داغ نکن چیزی که نشده » بهم مستقیم توپید « هربار این تیکه ی مسخره رو بهم میندازی در صورتی که میدونی من نقش مهمی توی پایگاه دارم... اصلا نمیفهمم چرا اینقدر نگرانت میشم منکه هیچکاره ی توعم... » وقتی چشمامو باز کردم دیدم داره به سمت در قدم برمیدارع « تازه فکر نکن حواسم بهت نیست... خوشگذرونی هاتو با ماریا خانوم انجام میدی اعصاب خوردگیـتو ما میکشیممم » و با حرص محکم درو بست... خدایا چه اشتباهی کردم با خودم بردمش پیش ماریا! از اول نباید با هم آشنا میشدن چون رژ واقعا روی ماریا تاثیر گذاشته! از وقتی رژ ماریا رو دید و راجب کل سازمان بهش گفت -درصورتی که اگه حرفی از سازمان خارج بشه اون شخص در حداقل کار حبس ابد میفته- اون علاقه پیدا کرده که وارد اینجا بشه! به خودم که اومدم دیدم دکتر درـو پشت سرش بسته و رفته... عوفی از سر کلافگی کردم و رفتم سمت اتاقـم
این داستان ادامه دارد...
یه سوال... هویت گروهمون لو رفت نه :)؟
اگه لو رفته میشنوم✨❤️
" پارت بیستم "
-داستان از زبان شدو-
آروم روی صندلی نشستم و منتظر موندم تا یکی از پزشک ها بیاد و زخمم رو ببنده؛ بعد از چند دقیقه دکتر وارد شد و شروع به بستن زخم کرد « هی خارپشت خیلی تو فکری؟ حتی نفهمیدی من اومدم! » با تعجب به بالای سرم نگاه کردم « رژ؟ اینجا چیکار میکنی؟ » با حالتی شاکی وار بهم نگاهـشو وارد کرد « چرا باید اینجا باشم؟ نگرانتم خب... » چشمامو بستم « لازم نیست شخصیت که خودش با کلی وکیل اینجا مونده نگران من باشه » میتونستم از نفس نفس زدناش بفهمم که از این حرفم عصبانیه... شاید بخاطر کلی وکیل و اینور و اونور اینجا باشه ولی کلی کمک کرده « خیلی خب داغ نکن چیزی که نشده » بهم مستقیم توپید « هربار این تیکه ی مسخره رو بهم میندازی در صورتی که میدونی من نقش مهمی توی پایگاه دارم... اصلا نمیفهمم چرا اینقدر نگرانت میشم منکه هیچکاره ی توعم... » وقتی چشمامو باز کردم دیدم داره به سمت در قدم برمیدارع « تازه فکر نکن حواسم بهت نیست... خوشگذرونی هاتو با ماریا خانوم انجام میدی اعصاب خوردگیـتو ما میکشیممم » و با حرص محکم درو بست... خدایا چه اشتباهی کردم با خودم بردمش پیش ماریا! از اول نباید با هم آشنا میشدن چون رژ واقعا روی ماریا تاثیر گذاشته! از وقتی رژ ماریا رو دید و راجب کل سازمان بهش گفت -درصورتی که اگه حرفی از سازمان خارج بشه اون شخص در حداقل کار حبس ابد میفته- اون علاقه پیدا کرده که وارد اینجا بشه! به خودم که اومدم دیدم دکتر درـو پشت سرش بسته و رفته... عوفی از سر کلافگی کردم و رفتم سمت اتاقـم
این داستان ادامه دارد...
یه سوال... هویت گروهمون لو رفت نه :)؟
اگه لو رفته میشنوم✨❤️
- ۳.۲k
- ۰۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط