چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁴³
نفساش تند و کوتاه شده بودن. انگار، آسمی که مدت ها بود خوب شده بود دوباره برگشته بود.
جونگکوک توی اتاق رژه میرفت، سولهی اشک میریخت، جونگ سو سکوت کرده بود، هوسوک به نقطه نامعلومی خیره بود، تهیونگ پیش پسرک نشسته بود و کمرش رو میمالید.
جونگکوک با لحن کاملا خونسردی که به چشمای وحشیش نمیومد و انگار آرامش قبل طوفان بود گفت: کی بود..کی بود میگفت من بچه دوست دارم..؟ کی بود میگفت بچه سرپرستی بگیریم..؟ کی بودددددددد؟ حالا به همین راحتی..میخواستی جون یه نوزاد رو که کوچیکه بگیری؟
سولهی صبرش تموم شد. به درک..به درک اگه غرورش له میشد: من بودمممم! مننن! من گفتممم! اما بچه به چه دردم میخورهههه وقتی میبینممم داری بهم خیانتت میکنییی؟ وقتیی که مالللل منننن نیستییییییی! پس منم..منم چیزی رو میکشم که باعث شده انقدر ازم دور بشی..
رایحه اون همه آلفا اعصبانی، برای دوتا امگا غیر قابل تحمل بود. جیمین حیرت کرد. یعنی..یعنی وسط زندگی اونها پریده بود..؟
چه اشتباهی کرد که ماجرای سم رو به جونگ سو گفت. باید خودش حلش میکرد.
جونگکوک سر تکون داد.اعصبانی. نمیدونست گفتن چیزی که توی ذهنشه، امگاشو ازش دور میکنه یا نه..؟
روی تخت نشست و شروع کرد. شروع کرد به گفتن چیزهایی که پسرک، مات و مبهوت موند.
جونگکوک: جیمین..جفت حقیقیمه. از همون موقعی که ایی که دیدمش..فهمیدم. سعی کردم..ازش دوری کنم اما..گرگم طاقت نمیاورد. دست خودم نبود. برای اینکه گرگم رو اروم کنم..جیمین رو مارک کردم. هرکاری کردم تا نزدیکش نشم اما نمیشد. الهه ماه..کاری میکرد بیشتر شیفته اش بشم. سولهی..رحم نداره..به خاطر ضربه ایی که توی بچگی بهش خورده اینطوری شده..و من..یعنی..یعنیی من و گرگگ لعنتیمم تصمیم گرفتیممم بچهه از خود جیمیننن باشههه!
سکوت..
سکوت..
سکوت..
پوزخند ناباوری زد. خواب بود مگه نه؟ اب دهنشو و قورت داد و بی اختیار اشکاش گونه هاشو خیس کردن.
چطوری ممکن بود؟ یعنی..پسری که توی وجودش رشد میکرد..پسر خودش بود؟ خودش و جونگکوک؟
لبخندی که زد با اشک هاش در تضاد بود. همه مات و مبهوت خیره جونگکوک بودن.
من: هی..این چه شوخی مزخرفی بود..؟
اما وقتی جونگکوک نگاهش کرد، فهمید واقعیت داره..
اروم، دستش روی دسته صندلی گذاشت و بلند شد. بدون توجه، از اتاق بیرون اومد.
وارد اتاقش شد. لباساش رو عوض کرد. نمیدونست میخواست کجابره، اما فقط میخواست توی این خونه نباشه..
گوشیش رو برداشت و با اسانسور پایین اومد. تنش درد میکرد.شکمش درد میکرد. قلبش درد میکرد. چطوری تونسته بود اینکارو باهاش کنه؟ بدون اینکه بگه این بچه بچه خودته..؟
ادامه در کامنت اول👇🏻
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁴³
نفساش تند و کوتاه شده بودن. انگار، آسمی که مدت ها بود خوب شده بود دوباره برگشته بود.
جونگکوک توی اتاق رژه میرفت، سولهی اشک میریخت، جونگ سو سکوت کرده بود، هوسوک به نقطه نامعلومی خیره بود، تهیونگ پیش پسرک نشسته بود و کمرش رو میمالید.
جونگکوک با لحن کاملا خونسردی که به چشمای وحشیش نمیومد و انگار آرامش قبل طوفان بود گفت: کی بود..کی بود میگفت من بچه دوست دارم..؟ کی بود میگفت بچه سرپرستی بگیریم..؟ کی بودددددددد؟ حالا به همین راحتی..میخواستی جون یه نوزاد رو که کوچیکه بگیری؟
سولهی صبرش تموم شد. به درک..به درک اگه غرورش له میشد: من بودمممم! مننن! من گفتممم! اما بچه به چه دردم میخورهههه وقتی میبینممم داری بهم خیانتت میکنییی؟ وقتیی که مالللل منننن نیستییییییی! پس منم..منم چیزی رو میکشم که باعث شده انقدر ازم دور بشی..
رایحه اون همه آلفا اعصبانی، برای دوتا امگا غیر قابل تحمل بود. جیمین حیرت کرد. یعنی..یعنی وسط زندگی اونها پریده بود..؟
چه اشتباهی کرد که ماجرای سم رو به جونگ سو گفت. باید خودش حلش میکرد.
جونگکوک سر تکون داد.اعصبانی. نمیدونست گفتن چیزی که توی ذهنشه، امگاشو ازش دور میکنه یا نه..؟
روی تخت نشست و شروع کرد. شروع کرد به گفتن چیزهایی که پسرک، مات و مبهوت موند.
جونگکوک: جیمین..جفت حقیقیمه. از همون موقعی که ایی که دیدمش..فهمیدم. سعی کردم..ازش دوری کنم اما..گرگم طاقت نمیاورد. دست خودم نبود. برای اینکه گرگم رو اروم کنم..جیمین رو مارک کردم. هرکاری کردم تا نزدیکش نشم اما نمیشد. الهه ماه..کاری میکرد بیشتر شیفته اش بشم. سولهی..رحم نداره..به خاطر ضربه ایی که توی بچگی بهش خورده اینطوری شده..و من..یعنی..یعنیی من و گرگگ لعنتیمم تصمیم گرفتیممم بچهه از خود جیمیننن باشههه!
سکوت..
سکوت..
سکوت..
پوزخند ناباوری زد. خواب بود مگه نه؟ اب دهنشو و قورت داد و بی اختیار اشکاش گونه هاشو خیس کردن.
چطوری ممکن بود؟ یعنی..پسری که توی وجودش رشد میکرد..پسر خودش بود؟ خودش و جونگکوک؟
لبخندی که زد با اشک هاش در تضاد بود. همه مات و مبهوت خیره جونگکوک بودن.
من: هی..این چه شوخی مزخرفی بود..؟
اما وقتی جونگکوک نگاهش کرد، فهمید واقعیت داره..
اروم، دستش روی دسته صندلی گذاشت و بلند شد. بدون توجه، از اتاق بیرون اومد.
وارد اتاقش شد. لباساش رو عوض کرد. نمیدونست میخواست کجابره، اما فقط میخواست توی این خونه نباشه..
گوشیش رو برداشت و با اسانسور پایین اومد. تنش درد میکرد.شکمش درد میکرد. قلبش درد میکرد. چطوری تونسته بود اینکارو باهاش کنه؟ بدون اینکه بگه این بچه بچه خودته..؟
ادامه در کامنت اول👇🏻
۸.۱k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.