شب خونین یزدانشهر

شب خونین یزدانشهر
پیرمرد در حالیکه خون از سر و رویش جاری بود مات و مبهوت انگار باورش نشده میگفت من فقط آمده بودم شیر بخرم...فقط شیر...
برانکارد از مقابلم رد شد... کسی چه میداند؟ شاید همسرش گلو درد داشته...
عمرا فکرش را میکرده که از سر کوچه بپیچد به ضرب گلوله زمین بخورد...
خانمی داد میزد و با مشت به در اورژانس میکوبید...
برادر جوان از دست داده بود...
پابه پایش اشک میریختم اما آیا حالا خاطرات کودکی برادرش را به یاد می آورد که چطور جاهلانه وقتی از اولین دعوای خیابانی، اولین فحش دادن، اولین چاقو کشیدن و خط انداختن هایش برایش تعریف میکرد، تشویقش میکرد؟!
دارد برف می‌بارد...
بیمارستان همچنان شلوغ...
من بدحال گوشه اتاق افتاده ام و فکر میکنم چرا اسلحه باید در دست آدمهایی باشد که افتخارشان قلدری است...
فکر میکنم مادری که پسرش امروز وقتی چاقو کشید، تیر خورد و نرسیده به بیمارستان از دنیا رفت کی میخواهد بفهمد وقتی به پسرت قلدربازی یاد میدهی و از لات بازی اش دفاع میکنی یک روز هم جنازه بیجانش را در خیابانهای یزدانشهر روی زمین در آغوش خواهی گرفت...
امشب نجفاباد و یزدانشهر اولین برف پاییزی را می چشند...
شاید خدا میخواهد لشگر نامرئی کینه و حرص و انتقام گیری این مردم را در سرمای برف زمین گیر کند...
شاید هم این سرما بکاهد از آتش انتقام این قوم...
خدا میداند...
دیدگاه ها (۱۶)

آرامش بعد از طوفان...نمیدانم از کی برف شروع به باریدن کرده ب...

بالاخره به اصفهان برگشتم... بانکهای سوخته...چراغهای راهنمایی...

کد 88 اورژانس...کد 88 کد بحران بود...صدای داد و فریاد و فحش ...

هیچی دیگه...فعلا موندگاریم انگار...یاد معین افتادم:دلم میخوا...

..love or lust.. Part28

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط