فیک:غریبه ی آشنا♡
فیک:غریبه ی آشنا♡
خوب این اولین فیکمه که دارم براتون مینویسم لطفا نظراتتون رو تو کامنت ها بدید:))
_________________________________________
*از زبان دازای*
از خواب که بلند شدم دیدم شخصی جلوی در ایستاده و داره نگاهم میکنه اولش فکر کردم دشمنی چیزیه ولی بعد دیدم قدش کوتاه تر از اوناییه که ازم کینه دارن
دازای:تو دیگه چی میخوای به تو هم بدهکارم؟؟بگو چقدره الان یکم پس انداز دارم البته واسه ی غذام بود ولی به هرحال میخوام زودتر شرتون کم بشه
صدایی خیلی آروم و کاوایی ازش در اومد که گف:اممم...نه من....من طلبکار نیستم من فقط گ...گم شدم
*از زبان نویسنده(Emi)*
دازای بخاطر بدهی های خیلی زیادی که پدرش بعد خودکشی براش به جا گذاشته بود تویه کلبه ی تنگ و تاریک توی جنگل دور افتاده ای زندگی میکرد تا میتونست کار میکرد تا بتونه بدهی هاشو بده و میدونس هیچکس جز طلبکار هاش نمیان اونجا چون مردم اصلا نمیدونستن همچین جایی وجود داره
دازای:گم؟گم شدی؟ از کجا اینجارو پیدا کردی؟اینجا خطرناکه باید زودتر بری یه جای دیگه
غریبه:مگه نفهمیدی چی گفتم میگم گم شدم الان کجا برم نمیبینی بیرون چه بارونی میباره؟بعدشم چقدررر دلسنگی حالا که تا اینحا اومدم یکم بهم جا نمیدی؟
دازای اخمی کیوت کرد و رفت جلوی در تا بتونه درست صورت اون پسر کوچولو رو ببینه موهایی خیلی نرم و ابریشمی نارنجی داشت با کلاهی قهوه ای کتش خیس خیس شده بود و داشت آب ازش چکه میکرد
{توصیفات دازای از اون پسر}
اواش فک کردم مزاحمه ولی چقدر گوگولی بود موهایی ابریشمی نارنجی کلاه هَتی که با کتش ست بود چشم هاش به آبی بودن اقیانوس بود و اشک هاش مثل کریستال توی نور برق میزد دستای کوچیک و کشیدش میلرزیدن قدش از من کوتاه تر بود دستی روی موهاش کشیدم انقدر نرم بود که دلم میخواست پتوی خودم انقدر نرم باشه دیگه طاقت نیاوردم که سنگین باشم ازش پرسیدم:
امم...اسمت چیه کوچولو؟
غریبه:چویا....نا...ناکاهارا چویا
تا اسم ناکاهارا رو شنیدم چشمام گرد شد با خودن گفتم:اون از...خواندان ن...ناکاهاراست؟همون خواندانی که مادرم باهاشون صمیمانه دوست بود؟بعنی چی نمیشه که اون الان باید روی تختی گرمممم خوابیده باشه ولی به جاش توی این جنگل ترسناک پرسه میزنه؟
با هر حال نتونستم ردش کنم اون و خواندانش بهترین دوست خوانوادگی ما بودن و یه جورایی الزامی بود که ازش استقبال کنم
دازای:خوب...بیا بیا تو مشکلی نیس تا وقتی که پیدات کنن اینجا بمون عیبی نداره:))
چویا:تو...تو از کجا میدونی کسی میاد دنبال من؟
دازای:ادو....امم خوب راستش
_________________________________________
منتظر پارت بعدی باشیددد
خوب این اولین فیکمه که دارم براتون مینویسم لطفا نظراتتون رو تو کامنت ها بدید:))
_________________________________________
*از زبان دازای*
از خواب که بلند شدم دیدم شخصی جلوی در ایستاده و داره نگاهم میکنه اولش فکر کردم دشمنی چیزیه ولی بعد دیدم قدش کوتاه تر از اوناییه که ازم کینه دارن
دازای:تو دیگه چی میخوای به تو هم بدهکارم؟؟بگو چقدره الان یکم پس انداز دارم البته واسه ی غذام بود ولی به هرحال میخوام زودتر شرتون کم بشه
صدایی خیلی آروم و کاوایی ازش در اومد که گف:اممم...نه من....من طلبکار نیستم من فقط گ...گم شدم
*از زبان نویسنده(Emi)*
دازای بخاطر بدهی های خیلی زیادی که پدرش بعد خودکشی براش به جا گذاشته بود تویه کلبه ی تنگ و تاریک توی جنگل دور افتاده ای زندگی میکرد تا میتونست کار میکرد تا بتونه بدهی هاشو بده و میدونس هیچکس جز طلبکار هاش نمیان اونجا چون مردم اصلا نمیدونستن همچین جایی وجود داره
دازای:گم؟گم شدی؟ از کجا اینجارو پیدا کردی؟اینجا خطرناکه باید زودتر بری یه جای دیگه
غریبه:مگه نفهمیدی چی گفتم میگم گم شدم الان کجا برم نمیبینی بیرون چه بارونی میباره؟بعدشم چقدررر دلسنگی حالا که تا اینحا اومدم یکم بهم جا نمیدی؟
دازای اخمی کیوت کرد و رفت جلوی در تا بتونه درست صورت اون پسر کوچولو رو ببینه موهایی خیلی نرم و ابریشمی نارنجی داشت با کلاهی قهوه ای کتش خیس خیس شده بود و داشت آب ازش چکه میکرد
{توصیفات دازای از اون پسر}
اواش فک کردم مزاحمه ولی چقدر گوگولی بود موهایی ابریشمی نارنجی کلاه هَتی که با کتش ست بود چشم هاش به آبی بودن اقیانوس بود و اشک هاش مثل کریستال توی نور برق میزد دستای کوچیک و کشیدش میلرزیدن قدش از من کوتاه تر بود دستی روی موهاش کشیدم انقدر نرم بود که دلم میخواست پتوی خودم انقدر نرم باشه دیگه طاقت نیاوردم که سنگین باشم ازش پرسیدم:
امم...اسمت چیه کوچولو؟
غریبه:چویا....نا...ناکاهارا چویا
تا اسم ناکاهارا رو شنیدم چشمام گرد شد با خودن گفتم:اون از...خواندان ن...ناکاهاراست؟همون خواندانی که مادرم باهاشون صمیمانه دوست بود؟بعنی چی نمیشه که اون الان باید روی تختی گرمممم خوابیده باشه ولی به جاش توی این جنگل ترسناک پرسه میزنه؟
با هر حال نتونستم ردش کنم اون و خواندانش بهترین دوست خوانوادگی ما بودن و یه جورایی الزامی بود که ازش استقبال کنم
دازای:خوب...بیا بیا تو مشکلی نیس تا وقتی که پیدات کنن اینجا بمون عیبی نداره:))
چویا:تو...تو از کجا میدونی کسی میاد دنبال من؟
دازای:ادو....امم خوب راستش
_________________________________________
منتظر پارت بعدی باشیددد
۳.۶k
۰۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.