پارت 2: غریبه ی آشنا
پارت 2: غریبه ی آشنا
___________________________________________________
از زبان دازای:
واقعا نمیدونستم باید بهش میگفتم یانه چون دلم نمیخواست بفهمه خواندان ما انقدر بهم نزدیک بودن واقعا وقتی با اون چشماش زل میزنه تو چشمام نمیتونم بهش دروغ بگم واقعا نمیتونم تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بحثو عوض کنم
از زبان نویسنده(Emi)
دازای فقط به چشم های چویا زل زده بود واقعا دلش نمیخواست بگه و فکر رو تو سر اون بندازه که چجوری کارش به اینجا کشید پس فقط بحثو عوض کرد
دازای:کتتو در بیار سرما میخوری
چویا:اوه...درست میگی
وقتی لباسشو در آورد دید که لباس زیر کتش هم خیس خیسه آروم دکمه های اونم باز کرد و درش آورد دازای بی اختیار به بدن خیس چویا خیره شد
چویا:انو....میشه اینجوری بهم زل نزنی؟یه جوری میشم
دازای:آره حتما من میرم برات پتو بیارم
دازای رفت توی یکی از اتاق های کلبه پتویی کوچولو برداشت و آورد و گفت:فک کنم این اندازت باشه هویجک
چویا چشماش گرد شد و پرسید
تو...منو میشناسی؟
دازای خودشو زد به اونراه و الکی گفت:آره دیگه خنگول همین الان خودتو معرفی کردی
چویا:نه نه منظورم الان نیست از قبل رو میگم چون اینطور که به نظر میاد تو چند سالی ازم بزرگتری و اینکه از رنگ موهای شکلاتیت معلومه از خاندان اوسامو هستی درسته دازای اوسامو؟
دازای با شنیدن این چند جمله چشم هاش گرد شدن و فقط به چویا نگاه کرد
از زبون دازای
اون ناکاهارای لعنتی از رنگ موهام تشخیص داد مال خاندان اوساموئم؟؟
تمهههه چجوری فهمید
ولی خیلی کاواییه دوسش دارم قدش کوتاه تر از منه موهاش دقیقا رنگ هویجه و بدنش.....وای خیلی بدن خوبی داره وقتی بهش نگاه میکنم حس عجیبی بهم دست میده
سکوتی ترسناک کل کلبه رو فرا گرفته بود که با جمله ازون هویج شکست:خب کارم انجام شد
دازای:کودوم کار؟
چویا:من قرار بود که تورو پیدا کنم و ببرم خونمون و الان که پیدات کردم خیلی خوشحالم دازای من نصف یوکوهاما رو دنبال تو گشتم:))
ماتم برده بود ینی چی که دنبال من بود؟
با تلفنش به کسی پیام داد و بعد از چن ثانیه ۵ مرد با کت های سیاه و اسلحه اومدن داخل که.........
________________________________________________
___________________________________________________
از زبان دازای:
واقعا نمیدونستم باید بهش میگفتم یانه چون دلم نمیخواست بفهمه خواندان ما انقدر بهم نزدیک بودن واقعا وقتی با اون چشماش زل میزنه تو چشمام نمیتونم بهش دروغ بگم واقعا نمیتونم تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بحثو عوض کنم
از زبان نویسنده(Emi)
دازای فقط به چشم های چویا زل زده بود واقعا دلش نمیخواست بگه و فکر رو تو سر اون بندازه که چجوری کارش به اینجا کشید پس فقط بحثو عوض کرد
دازای:کتتو در بیار سرما میخوری
چویا:اوه...درست میگی
وقتی لباسشو در آورد دید که لباس زیر کتش هم خیس خیسه آروم دکمه های اونم باز کرد و درش آورد دازای بی اختیار به بدن خیس چویا خیره شد
چویا:انو....میشه اینجوری بهم زل نزنی؟یه جوری میشم
دازای:آره حتما من میرم برات پتو بیارم
دازای رفت توی یکی از اتاق های کلبه پتویی کوچولو برداشت و آورد و گفت:فک کنم این اندازت باشه هویجک
چویا چشماش گرد شد و پرسید
تو...منو میشناسی؟
دازای خودشو زد به اونراه و الکی گفت:آره دیگه خنگول همین الان خودتو معرفی کردی
چویا:نه نه منظورم الان نیست از قبل رو میگم چون اینطور که به نظر میاد تو چند سالی ازم بزرگتری و اینکه از رنگ موهای شکلاتیت معلومه از خاندان اوسامو هستی درسته دازای اوسامو؟
دازای با شنیدن این چند جمله چشم هاش گرد شدن و فقط به چویا نگاه کرد
از زبون دازای
اون ناکاهارای لعنتی از رنگ موهام تشخیص داد مال خاندان اوساموئم؟؟
تمهههه چجوری فهمید
ولی خیلی کاواییه دوسش دارم قدش کوتاه تر از منه موهاش دقیقا رنگ هویجه و بدنش.....وای خیلی بدن خوبی داره وقتی بهش نگاه میکنم حس عجیبی بهم دست میده
سکوتی ترسناک کل کلبه رو فرا گرفته بود که با جمله ازون هویج شکست:خب کارم انجام شد
دازای:کودوم کار؟
چویا:من قرار بود که تورو پیدا کنم و ببرم خونمون و الان که پیدات کردم خیلی خوشحالم دازای من نصف یوکوهاما رو دنبال تو گشتم:))
ماتم برده بود ینی چی که دنبال من بود؟
با تلفنش به کسی پیام داد و بعد از چن ثانیه ۵ مرد با کت های سیاه و اسلحه اومدن داخل که.........
________________________________________________
۴.۰k
۰۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.