گفتم بیا باهم برقصیم

گفتم بیا باهم برقصیم...
گفتی من که رقصیدن بلد نیستم...
گفتم مهم نیست.
باز اخمات رو کردی تو هم و گفتی یعنی چی که مهم نیست؟
گفتم مگه نشنیدی میگن رقصی چنان میان میدان هم آرزوست...؟ وقتی دستمون رو بدیم به هم و ساعت ها وسط جمعیت به هم زُل بزنیم ،میشیم آرزو برای خیلیا. میدونی خیلیا دیدن رو ندیدن؟
گفتی دیوونه چی میگی؟
گفتم پس تا سه میشمارم برو قایم شو...
دستم رو گذاشتم جلو چشمم، شمردم؛
یک...دو...سه...
دستام روی صورتم مثل یک سد جلوی اشک هام رو گرفته بودن...صدای خندیدنت میپیچید تو کل فضا...
دستم رو از جلوی چشمام برداشتم، وسط یه شهر شلوغ دنبال خنده هات گشتم...
تو میخندیدی...
منم میترسیدم از بودنِ صدات و نبودنِ خودت...
تو میخندیدی
من قربون صدقه‌ی خنده هات میرفتم...
تو میخندیدی
من پیدات نمیکردم...
پیدات نمیکردم...
هنوزم پیدات نکردم...
کجای این شهر، با کدوم عاشق داری میخندی عزیزم که من هرچی میگردم پیدات نمیکنم...

#امیرحسین_سرمنگانی
دیدگاه ها (۵)

جلیقه نجات رو اگهتن یه ماهی کنید میشه جلیقه مرگ. برای همه نس...

عشقت آموخت بـه من رمزِ پریشانی راچون نسیم از غمِ تو بی سر و ...

‌ ‌‹پیش رویِ ❪❪تُـــــــــو❫❫ دو راه هست›‹فقـط مـن یا مـن› ᶫ...

بايد سبک سنگين كردبايد كلماتِ رد و بدل شده در رابطه راهر از ...

☆ عشق روانی من (۷) ☆☆ از زبان هیروکو ☆سه هفته گذشته بود.توی ...

زندگی نامعلوم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط