کسی که خانوادم شد p۱۵
کسی که خانوادم شد p۱۵
( ات ویو )
+ نه....لطفا.....بزار....برم
÷هیسس نگران نباش....سریع تمام میشه
+ نه....نمی خوام....ولم کننننن هق
÷ ساکت شووووووو ( زد تو گوشش)
نفس نفس زنان چشمام و باز کردم و روی تخت نشستم...اون....دیگه...چی بود.....خواب بود؟!.......اون...کی بود؟
عرق کرده بودم......به اطرافم نگاه کردم که اون و دیدم....مردی که بهم دست زده بود و من حتی اسمشم نمیدونستم.....روی تخت کنارم خواب بود....بغض کردم....آخه...چرا من؟!
روی تخت نشستم....دستم و روی دلم گذاشتم....عجیب بود...من شنیده بودم که خیلی درد میکنه اما.....درد نداشتم....بلند شدم....به سمت دستشویی که توی اون اتاق بود رفتم.....به دست و صورتم آب زدم و خودم و توی آیینه نگاه کردم...لباس خواب تنم بود....حتما کار همون مردست....لبم ورم کرده بود و کبود بود....گردنمم از اون ور بنفش رنگ بود.....اما ی چیزی روی گردنم بود....بهش دست زدم....دقت که کردم جای دندون بود....یادم اومد...اون...اون....خون منو خورد....اون خون اشامه!!!!!
چشمام از ترس گرد شد و دستم و روی دهنم گذاشتم تا صدام در نیاد....اشکام آروم میریختن
از دستشویی بیرون اومدم.......
به سمت رودخونه ای که کنار درخت ها بود رفتم و نشستم.....پاهام و بغل کردم....و به صدای موج ها گوش میدادم......بهم آرامش میداد.....
( کوک ویو )
چشمام و باز کردم و به اطرافم نگاه کردم....پس....عروسکم کوش.....ترسیدم.....خیلی ترسیدم....نکنه...ترکم کرده.....
بلند شدم و کل اتاق و زیر رو کردم اما تا داشتم از کنار پنجره رد میشدم چشمم بیرون و گرفت....اون....عروسکم بود....درست با همون لباسی که خودم تنش کرده بودم.....دیروز همش توی خواب شکمش و ماساژ میدادم چون نمی خواستم درد بکشه....پس حالا که تونسته بره اونجا پس حتما دلش درد نمیکنه....لبخند آرومی زدم و به تماشای تابلوی هنری زیبام ادامه دادم........داشت با اون لباس کیوت توی تنش کنار دریاچه قدم میزد......ی لحظه چشمم خورد به بادیگارد ها....اون عوضیا....چطور به خودشون جرعت نگاه کردن به عروسکم رو میدن..... اخم جاشو به لبخندم داد......لباس پوشیدم و با عصبانیت از خونه بیرون زدم...
به سمت دریاچه رفتم.......دستشو محکم بین دستم گرفتم و کشیدم.....با آخی که گفت فهمیدم دردش اومده اما باید می فهمید....باید می فهمید که این دلبریاش فقط مال منه.....فقط برای من حق داره انقدر ناز و خواستنی بشه....فقط برای من خیره کننده بشه.....فقط من......توی راه به سمت بادیگارد هایی که به عروسکم نگاه میکردن رفتم.....تعظیم کردن.....پوزخند زدم....تا همین چند لحظه ی پیش چشم به اموال من داشتن......گردن یکیشون رو تو دستام گرفتم و از زمین بلندش کردم.....با التماس به دستم چنگ میزد که ولش کنم.....حقش مرگ بود....حق همشون مرگه.......خودم چشم کسی که به عروسکم نگاه کرد و از حدقه در میارم.....داشت توی دستام جون میداد....
( ات ویو )
+ نه....لطفا.....بزار....برم
÷هیسس نگران نباش....سریع تمام میشه
+ نه....نمی خوام....ولم کننننن هق
÷ ساکت شووووووو ( زد تو گوشش)
نفس نفس زنان چشمام و باز کردم و روی تخت نشستم...اون....دیگه...چی بود.....خواب بود؟!.......اون...کی بود؟
عرق کرده بودم......به اطرافم نگاه کردم که اون و دیدم....مردی که بهم دست زده بود و من حتی اسمشم نمیدونستم.....روی تخت کنارم خواب بود....بغض کردم....آخه...چرا من؟!
روی تخت نشستم....دستم و روی دلم گذاشتم....عجیب بود...من شنیده بودم که خیلی درد میکنه اما.....درد نداشتم....بلند شدم....به سمت دستشویی که توی اون اتاق بود رفتم.....به دست و صورتم آب زدم و خودم و توی آیینه نگاه کردم...لباس خواب تنم بود....حتما کار همون مردست....لبم ورم کرده بود و کبود بود....گردنمم از اون ور بنفش رنگ بود.....اما ی چیزی روی گردنم بود....بهش دست زدم....دقت که کردم جای دندون بود....یادم اومد...اون...اون....خون منو خورد....اون خون اشامه!!!!!
چشمام از ترس گرد شد و دستم و روی دهنم گذاشتم تا صدام در نیاد....اشکام آروم میریختن
از دستشویی بیرون اومدم.......
به سمت رودخونه ای که کنار درخت ها بود رفتم و نشستم.....پاهام و بغل کردم....و به صدای موج ها گوش میدادم......بهم آرامش میداد.....
( کوک ویو )
چشمام و باز کردم و به اطرافم نگاه کردم....پس....عروسکم کوش.....ترسیدم.....خیلی ترسیدم....نکنه...ترکم کرده.....
بلند شدم و کل اتاق و زیر رو کردم اما تا داشتم از کنار پنجره رد میشدم چشمم بیرون و گرفت....اون....عروسکم بود....درست با همون لباسی که خودم تنش کرده بودم.....دیروز همش توی خواب شکمش و ماساژ میدادم چون نمی خواستم درد بکشه....پس حالا که تونسته بره اونجا پس حتما دلش درد نمیکنه....لبخند آرومی زدم و به تماشای تابلوی هنری زیبام ادامه دادم........داشت با اون لباس کیوت توی تنش کنار دریاچه قدم میزد......ی لحظه چشمم خورد به بادیگارد ها....اون عوضیا....چطور به خودشون جرعت نگاه کردن به عروسکم رو میدن..... اخم جاشو به لبخندم داد......لباس پوشیدم و با عصبانیت از خونه بیرون زدم...
به سمت دریاچه رفتم.......دستشو محکم بین دستم گرفتم و کشیدم.....با آخی که گفت فهمیدم دردش اومده اما باید می فهمید....باید می فهمید که این دلبریاش فقط مال منه.....فقط برای من حق داره انقدر ناز و خواستنی بشه....فقط برای من خیره کننده بشه.....فقط من......توی راه به سمت بادیگارد هایی که به عروسکم نگاه میکردن رفتم.....تعظیم کردن.....پوزخند زدم....تا همین چند لحظه ی پیش چشم به اموال من داشتن......گردن یکیشون رو تو دستام گرفتم و از زمین بلندش کردم.....با التماس به دستم چنگ میزد که ولش کنم.....حقش مرگ بود....حق همشون مرگه.......خودم چشم کسی که به عروسکم نگاه کرد و از حدقه در میارم.....داشت توی دستام جون میداد....
۱۰۷.۶k
۰۱ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.