پارت۱۵
پارت۱۵
رمان: عشق پردردسر
شنگول: اها ایشالا هر چه زودتر خوب بشه
چند ساعت بعد.......
اسیه: عمر بیا یکم اینجا بشین همش داری نگاه سوسن میکنی عمر: سوسن توروخدا بهوش بیا اسیه: اووووف فایده نداره پرستار: زود دکتر رو خبر کنید عمر: خانم پرستار چیشد اسیه: چیشده چیشده دکتر: زود تر دستگاه شوک رو بیارید هرچه زودتر پرستار: بفرما دکتر دکتر: ۱٠٠ژول ۲۵٠ژول ۳٠٠ ژول زود باش دختر تو هنوز خیلی جوونی ۳۵٠ژول پرستار: دکتر بیمار رو از دست دادیم دکتر: نه ادامه بدید ۴٠٠ژول پرستار: نمیشه دکتر دکتر: ماساژ قلبی میدم عمر(باگریه): توروخدا بهوش بیا سوسنم بهوش بیا پرستار: دکتر بیمار برگشت دکتر: افرین دختر افرین
چهار روز بعد.....
عمر: امروز مرخص میشی سوسن: اوووف خدایا شکرت خسته شدم از بس داخل بیمارستان موندم راستی عمر یه سوال داشتم عمر: بله عزیزم سوسن: وفتی من داخل بیمارستان بودم ولکان اومد ملاقاتم اخه اصلا ندیدمش عمر: خب راستشو بگم ولکان داخل زندانه سوسن: چی چرا؟ اسیه: خب من گفتم به جای عمر ولکان شلیک کرده و بقیه بلا هایی که سرمون اورده هم گفتم سوسن: خب من نمیخوام ولکان داخل زندان باشه رضایت میدم اسیه: چی؟ سوسن: خب دوست ندارم داداشم داخل زندان باشه تو دوست نداشتی داداشت داخل زندان باشه منم دوست ندارم اسیه: اخه این همه بلا سرمون اورد اینا رو یادت میاد سوسن: اره یادم میاد اما موقع داخل ماشینش بودم حرف هایی زد که حتی نمیتونم طاقت بیارم که داخل زندانه عمر: بسه باشه عزیزم رضایت بده اسیه: عمر اخه.... عمر: اسیه بسه دیگه موضوع رو کش ندین
رمان: عشق پردردسر
شنگول: اها ایشالا هر چه زودتر خوب بشه
چند ساعت بعد.......
اسیه: عمر بیا یکم اینجا بشین همش داری نگاه سوسن میکنی عمر: سوسن توروخدا بهوش بیا اسیه: اووووف فایده نداره پرستار: زود دکتر رو خبر کنید عمر: خانم پرستار چیشد اسیه: چیشده چیشده دکتر: زود تر دستگاه شوک رو بیارید هرچه زودتر پرستار: بفرما دکتر دکتر: ۱٠٠ژول ۲۵٠ژول ۳٠٠ ژول زود باش دختر تو هنوز خیلی جوونی ۳۵٠ژول پرستار: دکتر بیمار رو از دست دادیم دکتر: نه ادامه بدید ۴٠٠ژول پرستار: نمیشه دکتر دکتر: ماساژ قلبی میدم عمر(باگریه): توروخدا بهوش بیا سوسنم بهوش بیا پرستار: دکتر بیمار برگشت دکتر: افرین دختر افرین
چهار روز بعد.....
عمر: امروز مرخص میشی سوسن: اوووف خدایا شکرت خسته شدم از بس داخل بیمارستان موندم راستی عمر یه سوال داشتم عمر: بله عزیزم سوسن: وفتی من داخل بیمارستان بودم ولکان اومد ملاقاتم اخه اصلا ندیدمش عمر: خب راستشو بگم ولکان داخل زندانه سوسن: چی چرا؟ اسیه: خب من گفتم به جای عمر ولکان شلیک کرده و بقیه بلا هایی که سرمون اورده هم گفتم سوسن: خب من نمیخوام ولکان داخل زندان باشه رضایت میدم اسیه: چی؟ سوسن: خب دوست ندارم داداشم داخل زندان باشه تو دوست نداشتی داداشت داخل زندان باشه منم دوست ندارم اسیه: اخه این همه بلا سرمون اورد اینا رو یادت میاد سوسن: اره یادم میاد اما موقع داخل ماشینش بودم حرف هایی زد که حتی نمیتونم طاقت بیارم که داخل زندانه عمر: بسه باشه عزیزم رضایت بده اسیه: عمر اخه.... عمر: اسیه بسه دیگه موضوع رو کش ندین
۵.۸k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.