پارت ۱۵۹

ماشین جلوی خونه ایستاد. ات هنوز نگاهش به افق بود، اما صدای جونگ‌سو باعث شد از فکر بیرون بیاد.
– «بالا بریم؟»
– «آره، بریم ببینیم اون دو تا دیوونه چه بلایی سر خونه آوردن.»

هر دو پیاده شدن و از پله‌ها بالا رفتن. درِ خونه باز بود. صدای فریاد و خنده از داخل می‌اومد.

جونگ‌سو نفسش رو با خستگی بیرون داد:
– «فکر کنم یا دارن همو می‌کشن، یا دارن تبدیل به بچه می‌شن.»

ات وارد شد. صحنه جلوی چشمش باعث شد ابروهاش برن بالا.
جونگ‌کوک و تهیونگ وسط سالن نشسته بودن، پی‌اِس‌فایو جلوی تلویزیون، و دو دسته تو دستشون.
جونگ‌کوک با اخم مصنوعی داد زد:
– «نهههه اون گل نبود! خط بود تهیونگ!»
تهیونگ با خنده‌ی بلند گفت:
– «خط چیه؟ تو حتی نمی‌تونی توپ رو نگه داری پسره ی احمق!»

ات چند لحظه فقط بهشون نگاه کرد، بعد با لحن خونسرد گفت:
– «اینجا چه خبره دقیقاً؟»

تهیونگ دسته رو پایین گذاشت، سعی کرد جلوی خنده‌شو بگیره:
– «جونگ‌کوک حوصلش سر رفته بود، آوردمش بازی کنه که یکم از حالت مومیایی دربیاد!»

جونگ‌کوک سریع برگشت سمتش، با لحن کمی عصبی اما بچه‌گونه گفت:
– «مگه من بچه‌ام که بیاری پارک بازی کنم؟!»

ات دست به سینه ایستاد و گفت:
– «اصلاً تو می‌تونی راه بری که بازی کنی؟»

جونگ‌کوک نفسش رو با عصبانیت بیرون داد:
– «آره بابا می‌تونم!»

ات همون‌طور سرد بهش خیره شد.
جونگ‌کوک یه لحظه نگاهش کرد و گفت:
– «خب... یکم لنگ می‌زنم فقط.»

ات یه قدم نزدیک‌تر شد و باز بهش خیره شد.
جونگ‌کوک لبخند زورکی زد:
– «باشه بابا! کلاً لنگ می‌زنم، راضی شدی؟!»

ات هنوز چیزی نگفته بود که تهیونگ با خنده گفت:
– «من که اوردمش بغلم تا حال، چون خودش نمی‌تونست بیاد!»

ات چشم‌هاش رو ریز کرد و با تعجب گفت:
– «واقعا شما مردا عقل تو سرتون نیست!»

جونگ‌کوک زیر لب، تقریباً نامفهوم، گفت:
– «آره... عقل داشتم که تورو نمی‌گرفتم.»

ات سریع برگشت، چشم‌هاش کمی تنگ شد:
– «چی گفتی؟!»

جونگ‌کوک صاف نشست، با لبخند مصنوعی گفت:
– «هیچی، هیچی! گفتم... عجب عقل خوبی داری!»

جونگ‌سو که تا اون لحظه جلوی خنده‌شو گرفته بود، نتونست و زد زیر خنده.
تهیونگ هم با لبخند گفت:
– «جونگ‌کوک، تو خودت داری دنبال مرگ می‌گردی‌ها.»

ات آروم رفت سمتشون، کنترل پی‌اِس‌فایو رو از تهیونگ گرفت، نشست روی مبل و گفت:
– «خب، حالا که این‌قدر بلدید، ببینیم جلوی منم می‌تونید ببرید یا نه.»

جونگ‌کوک با تعجب گفت:
– «تو؟ بازی؟!»

ات با لبخند گوشه‌لبش گفت:
– «چرا نه؟ مگه همیشه تو باید برنده باشی؟»
دیدگاه ها (۳)

ادامه ۱۵۹

پارت ۱۶۰

ادامه ۱۵۸

پارت ۱۵۸

black flower(p,238)

black flower(p,257)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط