پارت ۱۵۸

هوای صبح هنوز خاکستری بود، اما ات از همون لحظه‌ای که آفتاب از افق بالا زد، حتی پلک نزده بود. کل شب رو با لپ‌تاپش گذرونده بود؛ جلویش چند پوکه‌ی خالی و تیر روی میز بود، و مانیتور روشن، پر از داده‌های رمزگشایی‌شده.

هر چند دقیقه یه‌بار فنجون قهوه‌شو برمی‌داشت، مزه‌ی تلخش روی زبونش مونده بود، ولی ذهنش روشن‌تر از همیشه کار می‌کرد. با استفاده از شماره‌ی سریال حک‌شده روی ته تیر، بالاخره به یه اسم رسید: هان جائه‌سون — یکی از دشمنای قدیمی جونگ‌کوک. کسی که قبلاً از گروه اخراج شده بود و قسم خورده بود که انتقام می‌گیره.

ات با صدای پایین گفت:
– «پیدات کردم، آشغال.»

لپ‌تاپ رو بست، نگاهی کوتاه به ساعت انداخت — پنج و نیم صبح. صدای نفس‌های آروم جونگ‌کوک از اتاق نشیمن می‌اومد. هنوز بیدار بود، روی مبل دراز کشیده، اما خوابش نبرده بود. ات آروم رفت کنارش، نشست و زخم پهلوشو چک کرد.

جونگ‌کوک با چشمای نیمه‌باز گفت:
– «بیدار موندی؟»
ات جواب داد:
– «مثل اینکه هنوز نمی‌دونی من کی‌ام. من نمی‌خوابم تا وقتی حساب ناتمام دارم.»
جونگ‌کوک لبخند خسته‌ای زد:
– «یعنی قراره بری دنبالشون؟»
– «آره. و این‌بار خودم تمومش می‌کنم.»
– «یعنی من نیام؟»
ات بهش نگاه کرد، لحنش سرد و محکم شد:
– «نه. تو باید زنده بمونی. همین برای من کافیه.»

قبل از اینکه جونگ‌کوک چیزی بگه، ات بلند شد، کاپشن مشکی‌شو پوشید، موهاشو بست، و با تلفنش تماس گرفت.
– «جونگ‌سو؟»
– «آره، بیدارم. چی شده؟»
– «بیا دنبالم. تنها نیا. تهیونگ رو هم بیار.»
– «باشه، پنج دقیقه دیگه اونجام.»

چند دقیقه بعد، صدای بوق ماشینشون جلوی خونه پیچید. ات در رو باز کرد. تهیونگ تا خواست چیزی بگه، ات جلوش ایستاد و گفت:
– «تو میری تو. مواظبش باش. نذار از خونه بیرون بیاد. هنوز حالش ثابت نیست.»
تهیونگ با تردید گفت:
– «ات، تو تنهایی میری؟»
ات فقط گفت:
– «آره. هرکی دخالت کنه، بیشتر خون می‌ریزه.»
تهیونگ سکوت کرد، سرش رو تکون داد و رفت داخل.

ات سوار ماشین شد، جونگ‌سو پشت فرمون بود.
جونگ‌سو گفت:
– «کجا بریم؟»
– «اول، سراغ اون گروگان‌هایی که دیشب گرفتیم. باید حرف بکشن.»
جونگ‌سو لبخند تلخی زد:
– «می‌دونم چی در نظر داری. مثل همیشه خونسرد و دقیق.»
– «چون خونسردی تنها چیزیه که باعث می‌شه ما زنده بمونیم.»

چند دقیقه بعد، ماشین جلوی یه انبار قدیمی توقف کرد. دو نفر از افراد خودشون دم در بودن. به محض دیدن ات، درو باز کردن. سه مرد با دست و پای بسته وسط سالن نشسته بودن، چراغ تکی بالای سرشون روشن بود.
دیدگاه ها (۲)

ادامه ۱۵۸

پارت ۱۵۹

ادامه ۱۵۷

پارت ۱۵۷

black flower(p,223)

black flower(p,335)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط