رمان قهوه تلخ
رمان قهوه تلخ
پارت ۱
ویو چویا
بیحوصله توی کلاس نشسته بودم و از پنجره داشتم بیرون رو تماشا میکردم. کلاس خیلی شلوغ بود و همه خیلی سر صدا میکردن تا اینکه معلم وارد شد.
معلم: بچه ها ساکت باشین
بچه ها ساکت شدن و معلم ادامه داد
معلم:خب بچه ها از امروز فرد جدیدی به کلاسمون اضافه شد . خودت رو معرفی کن
ناشناس: سلام ، من اوسامو دازای هستم . از آشنایی با شما خوش وقتم
معلم : خب دازای برو و یک صندلی خالی پیدا کن و بشین
دازای : چشم
تنها صندلی خالی توی کلاس ، صندلی کنار من بود چون کسی جرعت نمیکرد که کنارم بشینه
اون پسره اومد کنارم نشست. نگاهی بهش انداختم موها و چشمای قهوهای داشت. به نظر خجالتی میومد . پچ پچ بچه های کلاس رو میشنیدم
ناشناس: نگاه کن رفت کنار چویا نشست
ناشناس: وای آره خدا بهش رحم کنه
دیگه محل ندادم و حواسم رو به درس دادم
ویو دازای
خیلی استرس داشتم روز اولم توی یک مدرسه جدید بود . نگاهی به فرد کناریم انداختم . موهاش نارنجی و چشماش آبی بودم . انگار تنها بود پس خواستم باهاش حرف بزنم و بشناسمش ولی به نظر عصبانی میومد پس کاری بهش نداشتم زنگ تفریح بود که دیدم همه دورم رو گرفتن
ناشناس: دازای بودی ؟
دازای: آره
ناشناس: وایی چقدر کاوایی
ناشناس:من یوکو هستم
ناشناس: منم میزوکی هستم
ناشناس: اسم منم تاکشی هست
ناشناس: من هم ریتسو هستم
دازای : از آشنایی باهاشون خوشوقتم . اممم اون پسری که کنارش میشینم کیه ؟
یوکو: اون، اسمش ناکاهارا چویاست یه پسر پولدار و به شدت بی اعصاب و تقریبا قلدر مدرسه ، هیچ کس جرعت نداره نزدیکش بشه . توی درس هاش هم افتضاحه و معمولا بخاطر دعوا هاش همیشه توی دفتر مدیر و مشاورس ولی هیچوقت درست نمیشه. تو هم بهتره زیاد سمتش نری چون عاقبت خوشی نداره
دازای: آها، باشه ممنون
ریتسو: اِمم میگم دازای این بانداژ ها چین؟
دازای: این یه چیز شخصی هست نمیتونم جواب بدم
ریتسو: باشه
همگی: خداحافظ دازای
دازای: خداحافظ
ناکاهارا چویا . بهش میومد . ولی چرا به نظرم باز ناراحت به نظر می رسید؟ دوست داشتم بیشتر بهش نزدیک بشم و بیشتر درموردش بدونم.
خب ادامه بدیم؟!
پارت ۱
ویو چویا
بیحوصله توی کلاس نشسته بودم و از پنجره داشتم بیرون رو تماشا میکردم. کلاس خیلی شلوغ بود و همه خیلی سر صدا میکردن تا اینکه معلم وارد شد.
معلم: بچه ها ساکت باشین
بچه ها ساکت شدن و معلم ادامه داد
معلم:خب بچه ها از امروز فرد جدیدی به کلاسمون اضافه شد . خودت رو معرفی کن
ناشناس: سلام ، من اوسامو دازای هستم . از آشنایی با شما خوش وقتم
معلم : خب دازای برو و یک صندلی خالی پیدا کن و بشین
دازای : چشم
تنها صندلی خالی توی کلاس ، صندلی کنار من بود چون کسی جرعت نمیکرد که کنارم بشینه
اون پسره اومد کنارم نشست. نگاهی بهش انداختم موها و چشمای قهوهای داشت. به نظر خجالتی میومد . پچ پچ بچه های کلاس رو میشنیدم
ناشناس: نگاه کن رفت کنار چویا نشست
ناشناس: وای آره خدا بهش رحم کنه
دیگه محل ندادم و حواسم رو به درس دادم
ویو دازای
خیلی استرس داشتم روز اولم توی یک مدرسه جدید بود . نگاهی به فرد کناریم انداختم . موهاش نارنجی و چشماش آبی بودم . انگار تنها بود پس خواستم باهاش حرف بزنم و بشناسمش ولی به نظر عصبانی میومد پس کاری بهش نداشتم زنگ تفریح بود که دیدم همه دورم رو گرفتن
ناشناس: دازای بودی ؟
دازای: آره
ناشناس: وایی چقدر کاوایی
ناشناس:من یوکو هستم
ناشناس: منم میزوکی هستم
ناشناس: اسم منم تاکشی هست
ناشناس: من هم ریتسو هستم
دازای : از آشنایی باهاشون خوشوقتم . اممم اون پسری که کنارش میشینم کیه ؟
یوکو: اون، اسمش ناکاهارا چویاست یه پسر پولدار و به شدت بی اعصاب و تقریبا قلدر مدرسه ، هیچ کس جرعت نداره نزدیکش بشه . توی درس هاش هم افتضاحه و معمولا بخاطر دعوا هاش همیشه توی دفتر مدیر و مشاورس ولی هیچوقت درست نمیشه. تو هم بهتره زیاد سمتش نری چون عاقبت خوشی نداره
دازای: آها، باشه ممنون
ریتسو: اِمم میگم دازای این بانداژ ها چین؟
دازای: این یه چیز شخصی هست نمیتونم جواب بدم
ریتسو: باشه
همگی: خداحافظ دازای
دازای: خداحافظ
ناکاهارا چویا . بهش میومد . ولی چرا به نظرم باز ناراحت به نظر می رسید؟ دوست داشتم بیشتر بهش نزدیک بشم و بیشتر درموردش بدونم.
خب ادامه بدیم؟!
- ۲.۶k
- ۰۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط