رمان قهوه تلخ
رمان قهوه تلخ
پارت ۳
رفتم سراغ درس و مشق هام که برای فردا آماده باشم و هم حواسم از این اتفاق امروز پرت بشه.
شب شده بود ، برای خودم شام آماده کردم و بعد از خوردن غذا رفتم و خوابیدم.
با تابش نور به چشمام از خواب بیدار شدم، بعد از انجام کارهای مربوطه آماده شدم ،صبحونه خوردم و ناهارم رو آماده کردم و از خونه اومدم بیرون. مثل همیشه یاماموتو سان منتظرم بود (نکته:یاماموتو راننده شخصی دازای هست) سوار شدم و یاماموتو سان به سمت مدرسه حرکت کرد
وقتی رسیدیم ازش تشکر کردم و پیاده. وارد کلاس شدم و همونجای دیروزی نشستم
بعد از چند دقیقه چویا هم اومد و نشست سر جاش. کلاس شلوغ بود و همه با دوستانشون حرف میزدن ولی چویا تنها بود پس تصمیم گرفتم باهاش صحبت کنم
ویو چویا
از پنجره بیرون رو نگاه میکردم و غرق افکارم بودم که صدای یکی توجه ام رو جلب کرد
دازای: سلام.....چویا بودی؟
چویا: کارت رو بگو
دازای: اِمم فقط دیدم تنهایی خواستم باهات دوست بشم
چویا: دوست بشی؟
دازای: آره
چویا: هه منو نخندون ، حتما دربارم شنیدی بعد میخوای باهام دوست بشی؟ از کجا معلوم نخوای بهم ضربه بزنی؟
دازای: ولی من فقط میخواستم باهات دوست بشم. ببخشید
چویا: پس بهتره از الان دوستی با منو از فکرت بیرون کنی. میدونی که چه آدم عوضی هستم البته اگه دوست داشته باشی بهت نشون میدم
دازای: نه ببخشید
چویا: خوبه
با اینکه به هیچکس اعتماد نداشتم و از آدما خوشم نمیومد ولی انگار این پسر فرق داشت. ولی با این حال باز ازش بدم میومد.
ویو دازای
اون خیلی تنها بود من فقط میخواستم باهاش دوست بشم ولی مثل اینکه اون به کسی اعتماد نداشت. درسته اونم مثل منه منم به کسی اعتماد ندارم. معلم اومد و حواسم رو دادم به درس.
پارت ۳
رفتم سراغ درس و مشق هام که برای فردا آماده باشم و هم حواسم از این اتفاق امروز پرت بشه.
شب شده بود ، برای خودم شام آماده کردم و بعد از خوردن غذا رفتم و خوابیدم.
با تابش نور به چشمام از خواب بیدار شدم، بعد از انجام کارهای مربوطه آماده شدم ،صبحونه خوردم و ناهارم رو آماده کردم و از خونه اومدم بیرون. مثل همیشه یاماموتو سان منتظرم بود (نکته:یاماموتو راننده شخصی دازای هست) سوار شدم و یاماموتو سان به سمت مدرسه حرکت کرد
وقتی رسیدیم ازش تشکر کردم و پیاده. وارد کلاس شدم و همونجای دیروزی نشستم
بعد از چند دقیقه چویا هم اومد و نشست سر جاش. کلاس شلوغ بود و همه با دوستانشون حرف میزدن ولی چویا تنها بود پس تصمیم گرفتم باهاش صحبت کنم
ویو چویا
از پنجره بیرون رو نگاه میکردم و غرق افکارم بودم که صدای یکی توجه ام رو جلب کرد
دازای: سلام.....چویا بودی؟
چویا: کارت رو بگو
دازای: اِمم فقط دیدم تنهایی خواستم باهات دوست بشم
چویا: دوست بشی؟
دازای: آره
چویا: هه منو نخندون ، حتما دربارم شنیدی بعد میخوای باهام دوست بشی؟ از کجا معلوم نخوای بهم ضربه بزنی؟
دازای: ولی من فقط میخواستم باهات دوست بشم. ببخشید
چویا: پس بهتره از الان دوستی با منو از فکرت بیرون کنی. میدونی که چه آدم عوضی هستم البته اگه دوست داشته باشی بهت نشون میدم
دازای: نه ببخشید
چویا: خوبه
با اینکه به هیچکس اعتماد نداشتم و از آدما خوشم نمیومد ولی انگار این پسر فرق داشت. ولی با این حال باز ازش بدم میومد.
ویو دازای
اون خیلی تنها بود من فقط میخواستم باهاش دوست بشم ولی مثل اینکه اون به کسی اعتماد نداشت. درسته اونم مثل منه منم به کسی اعتماد ندارم. معلم اومد و حواسم رو دادم به درس.
- ۳.۰k
- ۰۸ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط