درخواستی←میشه سناریو دارک از سانزو ، باجی ، ایزانا بزاری
درخواستی←میشه سناریو دارک از سانزو ، باجی ، ایزانا بزاری
سانزو:
از شدت دویدن به نفس نفس افتاده بودی بین خیابون اصلی و کوچه تو کوچه را انتخاب کردی و وارد شدی بعد از چند متر دویدن از شک خشکت زد درسته کوچه بندبست بود و حالا تو را برگشت نداشتی همینجوری که با بهت و بغض به دیوار ته کوچه نگاه میکردی با شنیدن صدایی که از پشتت آمد از جا پریدی
سانزو: دختر کوچولو گم شدی؟
با ترس برگشتی و به پشت سرت نگاه کردی سانزو با یه لبخنده بزرگ رو به روت بود
سانزو:دارلینگ اینجوری می دوی پات درد میگیره
ا/ت:م...من فقط...
فاصله یک متری رو شکست و به سمتت آمد انگشتش رو روی لبت گزاشت و کنار گوشت زمزمه کرد...
سانزو:لبات دوخته میشه ، چشمات کور میشه ، پاهات قطع میشه
بعد ازت فاصله میگیره و با یه لبخند ادامه میده
سانزو:دیگه غر نمیزنی دیگه به دیگران نگاه نمیکنی دیگه فرار نمیکنی...فقط برای من میمونی
ایزانا:
به کبودی روی دستت نگاهی کردی و روبه آینه برگشتی داخل آینه به چشم های پف کرده و قرمزت نگاه کردی و خون کنار لبت رو پاک کردی تو اون حال بودی که در با شدت باز شد با ترس به سمت در برگشتی ایزانا با لباس خونی در حالی که نفس نفس میزد بهت خیره شده بود
شوکه با دستای لرزون روی زمین نشستی بی صدا اشک از چشمات میریخت
ایزانا: ملکهی من گریه نکن ، جفت دستاش رو شکستم
گریت شدت پیدا کرد و صدا دار شد
ایزانا:نباید بهت دست میزد
ا/ت:تُ...تو...هق هق...
خون رو صورتش رو پاک کرد و با یه لبخند ترسناک بزرگ سمتت آمد کنارت زانو زد و کمرت رو گرفت و جلو کشیدت دست دیگش رو روی گردنت گزاشت و با شصتش لبت رو نوازش کرد بعد دستش رو روی شونت گزاشت و کمر و کتفت رو محکم فشار داد
ایزانا:دوستم داری درسته؟
امیدوار دوست داشته باشید🤍
سانزو:
از شدت دویدن به نفس نفس افتاده بودی بین خیابون اصلی و کوچه تو کوچه را انتخاب کردی و وارد شدی بعد از چند متر دویدن از شک خشکت زد درسته کوچه بندبست بود و حالا تو را برگشت نداشتی همینجوری که با بهت و بغض به دیوار ته کوچه نگاه میکردی با شنیدن صدایی که از پشتت آمد از جا پریدی
سانزو: دختر کوچولو گم شدی؟
با ترس برگشتی و به پشت سرت نگاه کردی سانزو با یه لبخنده بزرگ رو به روت بود
سانزو:دارلینگ اینجوری می دوی پات درد میگیره
ا/ت:م...من فقط...
فاصله یک متری رو شکست و به سمتت آمد انگشتش رو روی لبت گزاشت و کنار گوشت زمزمه کرد...
سانزو:لبات دوخته میشه ، چشمات کور میشه ، پاهات قطع میشه
بعد ازت فاصله میگیره و با یه لبخند ادامه میده
سانزو:دیگه غر نمیزنی دیگه به دیگران نگاه نمیکنی دیگه فرار نمیکنی...فقط برای من میمونی
ایزانا:
به کبودی روی دستت نگاهی کردی و روبه آینه برگشتی داخل آینه به چشم های پف کرده و قرمزت نگاه کردی و خون کنار لبت رو پاک کردی تو اون حال بودی که در با شدت باز شد با ترس به سمت در برگشتی ایزانا با لباس خونی در حالی که نفس نفس میزد بهت خیره شده بود
شوکه با دستای لرزون روی زمین نشستی بی صدا اشک از چشمات میریخت
ایزانا: ملکهی من گریه نکن ، جفت دستاش رو شکستم
گریت شدت پیدا کرد و صدا دار شد
ایزانا:نباید بهت دست میزد
ا/ت:تُ...تو...هق هق...
خون رو صورتش رو پاک کرد و با یه لبخند ترسناک بزرگ سمتت آمد کنارت زانو زد و کمرت رو گرفت و جلو کشیدت دست دیگش رو روی گردنت گزاشت و با شصتش لبت رو نوازش کرد بعد دستش رو روی شونت گزاشت و کمر و کتفت رو محکم فشار داد
ایزانا:دوستم داری درسته؟
امیدوار دوست داشته باشید🤍
۶.۹k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.