کپی از پروفایل mohammad771125
کپی از پروفایل mohammad771125
بسم رب الشهداء...
خاطره ای از شهیدمدافع حرم اعطایی در رابطه با امربه معروف ونهی از منکر...
یک روز بااحمد سوار موتور بودیم.خانمی پشت فرمون اتومبیل روسری نداشت...
احمد گفت بریم نزدیک بهش تذکر بدم.گفتم نه ولش کن اون مطمئنا درست نمیشه ویه حرفی بهت میزنه که خودت خجالت میکشی و داریم که امربه معروف جایی درسته که بدونی طرف تغییر می کنه...
گفت از کجا میدونی سرش نمیکنه گفتم از قیافش معلومه...
خلاصه رفت کنار ماشین و سرش رو انداخت پایین وبا احترام گفت ابحی ببخشید عذرخواهی میکنم،میشه روسریتونو سرتون کنید؟
اون خانوم هم روسری رو سرش کردو گفت: چشم...
بهم گفت: دیدی؟ شماها میترسید امربه معروف کنید .اگر امربه معروف رو کنار نمیگذاشتیم اوضاع مملکت و شهرمون اینطوری نبود...
سرش درد میکرد براتبلیغ دین واحیای ارزشهای فراموش شده .اصلا نمیترسید بلایی سرش بیارن وحتی اگر تواین راه صدمه ای میدید خوشحال میشد...
بسیار شجاع بود و استوار وخیلی دلش میسوخت وقتی میدید حجاب رعایت نمیشه...
خاطره ای از شهیداعطایی در سوریه:
قرار بود صبح عملیات شروع بشه که گفتن تروریست ها به مواضع ما حمله کردن وباید وارد خط بشیم...
رفتیم ومستقر شدیم درگیری ها از اذان مغرب وتا ظهر روز بعد ادامه داشت...
ساعت نزدیک 8:30صبح بود که خمپاره هامون تموم شد...
بایکی از بچه ها تقریبا اومدیم ۳۰۰متر عقب تر که از ماشین مهمات خمپاره برداریم،احمد خمپاره چی بود ولی چون پاش پیچ خورده بود پیش ماشین مهمات بود و تقسیم مهمات انجام میداد؛
دوتا جعبه خمپاره ازش گرفتیم اومدیم به سمت بچه ها خمپاره ها رو دادیم به بچه هایی که کنار قبضه بودن و اومدیم تو موقعیت خودمون...
من تسبیحمو در اوردمو شروع کردم صد لعن وسلام زیارت عاشورا رو بگم که خمپاره دشمن خورد تو فاصله سه متریمون و فقط من اونی که رفته بودیم از احمد مهمات بگیریم مجروح شدیم...
با کمک دوتا از بچه ما رو داشتن میبردن سوار امبولانس کنن که از پیش احمد رد شدیم...
احمد تا مارو دید گفت ماشاءالله بچه ها مبارکتون باشه...
واین جمله رو تا دم امبولانس تکرار میکرد.
منم که داشتم درد میکشیدم تو دلم گفتم:
اخه احمد ما داریم درد میکشیم چی مبارکمون باشه؟
شبی که بچه ها شهید شدن من تو مقر بودم یک نفر اومد گفت چهارتا از بچه هاتون شهید شدن...
گفتم کی؟؟؟
گفت:مسعود عسگری-محمد دهقان-احمد اعطایی-سیدمصطفی موسوی...
تا اسم احمد شنیدم شوکه شدم باورم نمیشد احمد شهید شده...
ناگهان یاد خاطره اون روز که میگفت مبارکت باشه افتادم وبا خودم گفتم داش احمد شهادت مبارک...
ازاون شب به بعد وقتی یاد این قضیه میفتم میبینم دنیای احمد با دنیای من چقد فرق داشت.
احمد مجروحیت وشهادت یک امر مقدس ومبارک میدونست واما من...
شهادت حضرت زهرایی ها صلوات...
بسم رب الشهداء...
خاطره ای از شهیدمدافع حرم اعطایی در رابطه با امربه معروف ونهی از منکر...
یک روز بااحمد سوار موتور بودیم.خانمی پشت فرمون اتومبیل روسری نداشت...
احمد گفت بریم نزدیک بهش تذکر بدم.گفتم نه ولش کن اون مطمئنا درست نمیشه ویه حرفی بهت میزنه که خودت خجالت میکشی و داریم که امربه معروف جایی درسته که بدونی طرف تغییر می کنه...
گفت از کجا میدونی سرش نمیکنه گفتم از قیافش معلومه...
خلاصه رفت کنار ماشین و سرش رو انداخت پایین وبا احترام گفت ابحی ببخشید عذرخواهی میکنم،میشه روسریتونو سرتون کنید؟
اون خانوم هم روسری رو سرش کردو گفت: چشم...
بهم گفت: دیدی؟ شماها میترسید امربه معروف کنید .اگر امربه معروف رو کنار نمیگذاشتیم اوضاع مملکت و شهرمون اینطوری نبود...
سرش درد میکرد براتبلیغ دین واحیای ارزشهای فراموش شده .اصلا نمیترسید بلایی سرش بیارن وحتی اگر تواین راه صدمه ای میدید خوشحال میشد...
بسیار شجاع بود و استوار وخیلی دلش میسوخت وقتی میدید حجاب رعایت نمیشه...
خاطره ای از شهیداعطایی در سوریه:
قرار بود صبح عملیات شروع بشه که گفتن تروریست ها به مواضع ما حمله کردن وباید وارد خط بشیم...
رفتیم ومستقر شدیم درگیری ها از اذان مغرب وتا ظهر روز بعد ادامه داشت...
ساعت نزدیک 8:30صبح بود که خمپاره هامون تموم شد...
بایکی از بچه ها تقریبا اومدیم ۳۰۰متر عقب تر که از ماشین مهمات خمپاره برداریم،احمد خمپاره چی بود ولی چون پاش پیچ خورده بود پیش ماشین مهمات بود و تقسیم مهمات انجام میداد؛
دوتا جعبه خمپاره ازش گرفتیم اومدیم به سمت بچه ها خمپاره ها رو دادیم به بچه هایی که کنار قبضه بودن و اومدیم تو موقعیت خودمون...
من تسبیحمو در اوردمو شروع کردم صد لعن وسلام زیارت عاشورا رو بگم که خمپاره دشمن خورد تو فاصله سه متریمون و فقط من اونی که رفته بودیم از احمد مهمات بگیریم مجروح شدیم...
با کمک دوتا از بچه ما رو داشتن میبردن سوار امبولانس کنن که از پیش احمد رد شدیم...
احمد تا مارو دید گفت ماشاءالله بچه ها مبارکتون باشه...
واین جمله رو تا دم امبولانس تکرار میکرد.
منم که داشتم درد میکشیدم تو دلم گفتم:
اخه احمد ما داریم درد میکشیم چی مبارکمون باشه؟
شبی که بچه ها شهید شدن من تو مقر بودم یک نفر اومد گفت چهارتا از بچه هاتون شهید شدن...
گفتم کی؟؟؟
گفت:مسعود عسگری-محمد دهقان-احمد اعطایی-سیدمصطفی موسوی...
تا اسم احمد شنیدم شوکه شدم باورم نمیشد احمد شهید شده...
ناگهان یاد خاطره اون روز که میگفت مبارکت باشه افتادم وبا خودم گفتم داش احمد شهادت مبارک...
ازاون شب به بعد وقتی یاد این قضیه میفتم میبینم دنیای احمد با دنیای من چقد فرق داشت.
احمد مجروحیت وشهادت یک امر مقدس ومبارک میدونست واما من...
شهادت حضرت زهرایی ها صلوات...
۶.۳k
۱۷ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.