داستانک؛ ✍️سرزنش
🌸سامان با هم سن و سال هایش سر کوچه نشسته بود. کوچه آرام و ساکت بود و نسیم ملایمی صورتش را نوازش می کرد. همین هنگام بود که سعید به بقیه گفت: بچه ها تفریح امروزمون چی باشه؟ خوبه سربه سر دیگران بذاریم و لذّت ببریم؟ سامان چهره اش برافروخته شد و ضربان قلبش بالا رفت و گفت: سعید خجالت بکش تو دست از مردم آزاری برنمی داری؟ سعید رو به سامان کرد و با حالتی تمسخرآمیز و دهانی که آن را کج و کوله کرده بود گفت: اوووه بچه مثبت، تو که عُرضه نداری کی می گه بیایی بین ما؟
🍀همان لحظه پیرمرد عصا به دست با کمری خمیده که به دستش زنبیل میوه بود وارد کوچه شد. خستگی و عرق از سر و روی او می بارید. نگاهی به انتهای کوچه انداخت و به ادامه راهش چشم دوخت. همین وقت برق شیطنت در چشمان سعید پیدا شد، دوچرخه کنار دیوار را برداشت و سوار شد و شروع به ویراژ رفتن کرد و هِی مارپیچ مارپیچ می رفت همین که به ابتدای کوچه رسید از روی عمد به پیرمرد نزدیک شد و دوچرخه را به همان صورت مارپیچی به زنبیل او زد. زنبیل از دست پیرمرد رها شد و تمام محتویات آن روی زمین ریخت و بچه ها شروع به خندیدن کردند.
🌸سامان با ناراحتی خود را به پیرمرد رساند و شروع به جمع کردن میوه های روی زمین کرد و از پیرمرد خواست کمی استراحت کند. پیرمرد لبخندی به صورت او پاشید. سامان به همراه پیرمرد تا در خانه رفت و پیرمرد در طول مسیر او و پدر و مادرش را دعا می کرد و زیر لب سعید و رفتار زشتش را سرزنش می کرد و پدرش را با داشتن چنین پسری سرزنش می کرد.
🍀با حرف های پیرمرد سامان به فکر فرو رفت، یادش آمد همیشه پدرش می گفت: پسرم مواظب باش کاری نکنی دیگران به خاطر رفتار بدِ تو، هم خودت و هم من که پدرت هستم رو به باد انتقاد بگیرن و ناسزا بگن.
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
🔹الإمام الصادق عليه السلام :إيّاكُم أن تَعمَلوا عَمَلاً يُعيِّرونا بِهِ ، فَإِنَّ وَلَدَ السَّوءِ يُعَيَّرُ والِدُهُ بِعَمَلِهِ .
🌺امام صادق عليه السلام : از انجام دادن كارى كه ما را به خاطر آن سرزنش مى كنند ، بپرهيزيد ؛ چراكه فرزند ناشايست ، پدرش با عمل او سرزنش مى شود .
📚 الكافي : ج 2 ص 219 ح 11 .
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
🍀همان لحظه پیرمرد عصا به دست با کمری خمیده که به دستش زنبیل میوه بود وارد کوچه شد. خستگی و عرق از سر و روی او می بارید. نگاهی به انتهای کوچه انداخت و به ادامه راهش چشم دوخت. همین وقت برق شیطنت در چشمان سعید پیدا شد، دوچرخه کنار دیوار را برداشت و سوار شد و شروع به ویراژ رفتن کرد و هِی مارپیچ مارپیچ می رفت همین که به ابتدای کوچه رسید از روی عمد به پیرمرد نزدیک شد و دوچرخه را به همان صورت مارپیچی به زنبیل او زد. زنبیل از دست پیرمرد رها شد و تمام محتویات آن روی زمین ریخت و بچه ها شروع به خندیدن کردند.
🌸سامان با ناراحتی خود را به پیرمرد رساند و شروع به جمع کردن میوه های روی زمین کرد و از پیرمرد خواست کمی استراحت کند. پیرمرد لبخندی به صورت او پاشید. سامان به همراه پیرمرد تا در خانه رفت و پیرمرد در طول مسیر او و پدر و مادرش را دعا می کرد و زیر لب سعید و رفتار زشتش را سرزنش می کرد و پدرش را با داشتن چنین پسری سرزنش می کرد.
🍀با حرف های پیرمرد سامان به فکر فرو رفت، یادش آمد همیشه پدرش می گفت: پسرم مواظب باش کاری نکنی دیگران به خاطر رفتار بدِ تو، هم خودت و هم من که پدرت هستم رو به باد انتقاد بگیرن و ناسزا بگن.
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
🔹الإمام الصادق عليه السلام :إيّاكُم أن تَعمَلوا عَمَلاً يُعيِّرونا بِهِ ، فَإِنَّ وَلَدَ السَّوءِ يُعَيَّرُ والِدُهُ بِعَمَلِهِ .
🌺امام صادق عليه السلام : از انجام دادن كارى كه ما را به خاطر آن سرزنش مى كنند ، بپرهيزيد ؛ چراكه فرزند ناشايست ، پدرش با عمل او سرزنش مى شود .
📚 الكافي : ج 2 ص 219 ح 11 .
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱.۳k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.