part 46
ویو یوری =
چشمامو باز کردم ...سرگیجه بدی داشتم ..به دور و اطرافم نگاه انداختم ولی جز سیاهی چیزی دیده نمیشد ...بوی خیلی بدی میومد حالم داشت بهم میخورد..میخواستم از جام پاشم ولی نتونستم تکون بخورم ...انگار قول و زنجیر شده بودم ...خیلی میترسیدم ...زیر دلم هر لحظه تیر میکشید ... تو افکارم غرق بودم که یهو در باز شد نور زیادی وارد اتاقکی که توش بودم شد ...چند بار پلک زدم تا همه چیز واضح تر بشه ...یه مرد سیاه پوش که شونه های پهنی داشت از در وارد شد و چراغ اون اتاقو روشن کرد ...به اطرافم که نگاه کردم در و دیوار پر از خون بود و هان و فیلیکس هم قول و زنجیر شده بودن ...خیلی ترسیده بودم ...ولی انگار اصلا حال برای حرف زدن نداشتم ....انگار چندین ساعت کتک خوردم ...با صدای ارومی اسم بچه ها رو صدا میزدم ...
یوری = ه....هان ...فی...فیلیکس ...
سعی میکردم تن صدامو ببرم بالا ولی نمیشد ...اصلا صدام در نمیومد ...تو همین حال اون مرد سیاه پوش روی زانو هاش نشست و دستشو گذاشت رو صورتم و نوازشش کرد ...
مرد سیاه پوش = اوه ...پرنسس بلا خره بهوش اومدی ...
یوری = تو دیگه کی هستی ...
مرد سیاه پوش = من ..//خنده شیطانی// من خیلی خوب میشناسی ... // ماسکشو از صورتش بر میداره ...//
یوری = ب...بنگ چان ...
چانی = اره پرنسس ...
یوری = داری چه غلطی میکنی ...
چانی = کار خواصی قرار نیست بکنم ...فقط میخوام بهت یکم درس بدم ...که نباید رو یه مافیا دست درازی کنی ...
یوری = اون که حقت بود نوش جونت //بازم خنده //
//داشتن حرف میزدن که هان و فیلیکس بهوش اومدن //
هان = هوی عوضی ...ازش دور شو....//عربده //
چانی = اوه اوه ..جوجه کوچولو رو ..وای داد نزن توروخدا میترسم ...
فیلیکس = خفه شو عوضی...///فریاد ///
چانی = دیگه خیلی دارید بلبل زبون میشید ...یونجون ونیکی بیاید ببینم ...
یونجون و نیکی = بله ...
چانی = وسایل شکنجه رو بیارید ...
چشمامو باز کردم ...سرگیجه بدی داشتم ..به دور و اطرافم نگاه انداختم ولی جز سیاهی چیزی دیده نمیشد ...بوی خیلی بدی میومد حالم داشت بهم میخورد..میخواستم از جام پاشم ولی نتونستم تکون بخورم ...انگار قول و زنجیر شده بودم ...خیلی میترسیدم ...زیر دلم هر لحظه تیر میکشید ... تو افکارم غرق بودم که یهو در باز شد نور زیادی وارد اتاقکی که توش بودم شد ...چند بار پلک زدم تا همه چیز واضح تر بشه ...یه مرد سیاه پوش که شونه های پهنی داشت از در وارد شد و چراغ اون اتاقو روشن کرد ...به اطرافم که نگاه کردم در و دیوار پر از خون بود و هان و فیلیکس هم قول و زنجیر شده بودن ...خیلی ترسیده بودم ...ولی انگار اصلا حال برای حرف زدن نداشتم ....انگار چندین ساعت کتک خوردم ...با صدای ارومی اسم بچه ها رو صدا میزدم ...
یوری = ه....هان ...فی...فیلیکس ...
سعی میکردم تن صدامو ببرم بالا ولی نمیشد ...اصلا صدام در نمیومد ...تو همین حال اون مرد سیاه پوش روی زانو هاش نشست و دستشو گذاشت رو صورتم و نوازشش کرد ...
مرد سیاه پوش = اوه ...پرنسس بلا خره بهوش اومدی ...
یوری = تو دیگه کی هستی ...
مرد سیاه پوش = من ..//خنده شیطانی// من خیلی خوب میشناسی ... // ماسکشو از صورتش بر میداره ...//
یوری = ب...بنگ چان ...
چانی = اره پرنسس ...
یوری = داری چه غلطی میکنی ...
چانی = کار خواصی قرار نیست بکنم ...فقط میخوام بهت یکم درس بدم ...که نباید رو یه مافیا دست درازی کنی ...
یوری = اون که حقت بود نوش جونت //بازم خنده //
//داشتن حرف میزدن که هان و فیلیکس بهوش اومدن //
هان = هوی عوضی ...ازش دور شو....//عربده //
چانی = اوه اوه ..جوجه کوچولو رو ..وای داد نزن توروخدا میترسم ...
فیلیکس = خفه شو عوضی...///فریاد ///
چانی = دیگه خیلی دارید بلبل زبون میشید ...یونجون ونیکی بیاید ببینم ...
یونجون و نیکی = بله ...
چانی = وسایل شکنجه رو بیارید ...
- ۷.۶k
- ۲۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط