پارت 46
#پارت_46
بالاخره به حرف اومد!
_نمیدونم
_ولی...هیچی
و باز سکوت کرد...شاید صداقت چشمامو خوند...
_بهم گفت فردا ساعت شیش برم دیدنش...
_خب...من ک میگم باید بری
سوالی نگاش کردم
_شاید حرفای مهمی برای گفتن داشته باشه...
و بعد از اون هردو در سکوت به ماه آبی خیره شدیم.
★٭★
_دوباره این دختررو برداشتی آوردی که چی بشه کیان؟...
_اخه مادر من تو چرا بهش اعتماد نداری...اون دختر ففد
_نمیخام چیزی بشنوم...همین امشب باید ازینجا بره...مگه اون پدرومادر نداره که هی ورمیداریش میاری خونه؟
_چرا ولی همین ی شبو...
_همین که گفتم
پشت در ایستاده بودم و وش میدادم...دستمو جلوی دهنم گرفتم تا هق هقم بیرون نره.
کولمو برداشتم و دوییدم سمت در خروجی.فقط سعی کردم دور شم ازونجا...امروز واقعا روز سختی بود.دور که شدم انگشتر توی دستم لرزید.جواب دادم
_بله
_کجا رفتی نصف شبی آیدا؟
_شنیدم حرفاشونو...حق میدم...امشب میرم...یه جایی میرم دیگه...فردام میرم سر قرار...
زیر لب گفتم
_فعلا
و اجازه ی شنیدن دادوبیداد کیان رو به خودم ندادم.
بازار شلوغ بود و م مردم در هیاهو...بیخودی قدم میزدم تا وقت بگذره...واقعا دیر وقت بود...صدای شکمم درومده بود و پولی نداشتم
گنبد سبزی توجهمو به خودش جلب کرد.شب رو در امنیت امامزاده گزروندم...
بالاخره به حرف اومد!
_نمیدونم
_ولی...هیچی
و باز سکوت کرد...شاید صداقت چشمامو خوند...
_بهم گفت فردا ساعت شیش برم دیدنش...
_خب...من ک میگم باید بری
سوالی نگاش کردم
_شاید حرفای مهمی برای گفتن داشته باشه...
و بعد از اون هردو در سکوت به ماه آبی خیره شدیم.
★٭★
_دوباره این دختررو برداشتی آوردی که چی بشه کیان؟...
_اخه مادر من تو چرا بهش اعتماد نداری...اون دختر ففد
_نمیخام چیزی بشنوم...همین امشب باید ازینجا بره...مگه اون پدرومادر نداره که هی ورمیداریش میاری خونه؟
_چرا ولی همین ی شبو...
_همین که گفتم
پشت در ایستاده بودم و وش میدادم...دستمو جلوی دهنم گرفتم تا هق هقم بیرون نره.
کولمو برداشتم و دوییدم سمت در خروجی.فقط سعی کردم دور شم ازونجا...امروز واقعا روز سختی بود.دور که شدم انگشتر توی دستم لرزید.جواب دادم
_بله
_کجا رفتی نصف شبی آیدا؟
_شنیدم حرفاشونو...حق میدم...امشب میرم...یه جایی میرم دیگه...فردام میرم سر قرار...
زیر لب گفتم
_فعلا
و اجازه ی شنیدن دادوبیداد کیان رو به خودم ندادم.
بازار شلوغ بود و م مردم در هیاهو...بیخودی قدم میزدم تا وقت بگذره...واقعا دیر وقت بود...صدای شکمم درومده بود و پولی نداشتم
گنبد سبزی توجهمو به خودش جلب کرد.شب رو در امنیت امامزاده گزروندم...
۱.۷k
۱۲ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.