کار همیشگی ش بود هر وقت دلش تنگ می شد دستمو می گرفت و ...

کار همیشگی ش بود. هر وقت دلش تنگ می شد دستمو می گرفت و با هم می رفتیم بهشت زهرا "سلام الله علیها "
اول می رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می رفتیم؛ بعد می رفتیم سر مزار شهدا.
می گفت : " این جا رو نیگا کن ، اصلا احساس می کنی که این شهدا مرده ان ؟ این جا همون حسی رو داری که تو قطعه ی اموات داری ؟ "
بالا سر مزار بعضی از شهدا می ایستاد و سنشون رو حساب می کرد.
می گفت : " اینایی که می بینی ، همه نوزده ، بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده ؛ اصلا تو کتم نمی ره که بخوان ما رو قطعه مرده ها دفن کنن ".
از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره
دیدگاه ها (۱)

دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و‌ ...

پرسید : "ناهار چی داریم مادر؟" مادر گفت : "باقالی پلو باماهی...

شیرصحرا " لقب که بود؟ فرمانده ای که صدام شخصا برای سرش جایزه...

می گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم. صحبت از شهادت بو...

سلام به همگی چطورین

می دونین اگر این مسئله اصل قرار بگیره از فردا دیگه سنگ رو سن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط