PT33
PT33
بغلم کرد و رفتیم شب شد یه لباس خوب پوشیدم و منتظر پدر جونگ کوک شدم رفتم تو آشپزخونه من:همه چی آمادست خدمتکار:بله خانوم من:غذاها رو همونطور که بهتون یاد دادم درست کردید خدمتکار:بله خانوم من:خوبه نمیخوام کم و کسری باشه خدمتکار:چشم خانوم رفتم بیرون ساعت ۱۰ بود اومدن دم در وایساده بودم جونگ کوکم دستمو گرفت اومدن تو من:سلام کوک:سلام بابا جئون:سلام پسرم سلام عروس قشنگم بعدش یکی دیگه اومد تو فکر کنم داداشش بود کوک:سلام داداش داداش کوک:سلام داش گلم من:سلام داداش کوک:سلام چه لیدی زیبایی همون زن داداشمه؟ کوک:اوهه زود پسر خاله نشو باهاش اومد منو بغل کرد بعد رفتن تو خوب عزیزم ایشون داداشمه اسمش سهونه من:بله خوش سهون:همچنین رفتن داخل من:بابات اینه خودته قبول داری کوک:پس فکر میکنی به کی رفتم من:بابات کوک:پدرمم مثل خودم چهره بی روحی داره بعد مرگ مادرم هیچ وقت نخندید و بدتر شد من:خیلی سخته کوک:بریم عشقم دستمو گرفت رفتیم تو حال نشسته بودن مام نشستیم پدرش با یه وقار خواسی رویه مبل تک نفره نشسته بود و یه پاشو رو اون یکی پاش گذاشته بود دوتا دستاشو رو دسته مبل گذاشت اوبهتش اینه پادشاها بود خدمتکار قهوه آورد اول به پدر کوک داد بعد به داداشش بعد به ما پدرکوک:خوب جونگ کوک اون سندایی که بهت دادم چیکار کردی کوک:بابا همونطور که گفتی ماریا اون سند و امضا کرد پدرکوک:خوب عروسم شنیدم پدرت تو رو فرستاده اینجا استرس گرفتم من:ب بله پدرکوک:نیازی به ترسیدن نیست کوک همه چیو برام تعریف کرد نگران نباش تو دیگه عضوی از خانواده مایی پدرت بخوادم تورو بهش برنمیگردونیم من:ممنونم پدرکوک:بهم بگو پدر جان من:و ولی پدر کوک:ولی نداره دیگه عروسم باید حرف گوش کن باشه من:چشم پدر جان پدرکوک:جونگ کوک بیا باید باهات حرف بزنم کوک:باشه رفت بعد چند دقیقه اومد من:کوک چیشده پدرکوک:من میگم خوب از اونجایی ما خانواده بزرگی هستیم و دشمن زیاد داریم از کوک خواستم این رابطه شما بر ملا نشه
بغلم کرد و رفتیم شب شد یه لباس خوب پوشیدم و منتظر پدر جونگ کوک شدم رفتم تو آشپزخونه من:همه چی آمادست خدمتکار:بله خانوم من:غذاها رو همونطور که بهتون یاد دادم درست کردید خدمتکار:بله خانوم من:خوبه نمیخوام کم و کسری باشه خدمتکار:چشم خانوم رفتم بیرون ساعت ۱۰ بود اومدن دم در وایساده بودم جونگ کوکم دستمو گرفت اومدن تو من:سلام کوک:سلام بابا جئون:سلام پسرم سلام عروس قشنگم بعدش یکی دیگه اومد تو فکر کنم داداشش بود کوک:سلام داداش داداش کوک:سلام داش گلم من:سلام داداش کوک:سلام چه لیدی زیبایی همون زن داداشمه؟ کوک:اوهه زود پسر خاله نشو باهاش اومد منو بغل کرد بعد رفتن تو خوب عزیزم ایشون داداشمه اسمش سهونه من:بله خوش سهون:همچنین رفتن داخل من:بابات اینه خودته قبول داری کوک:پس فکر میکنی به کی رفتم من:بابات کوک:پدرمم مثل خودم چهره بی روحی داره بعد مرگ مادرم هیچ وقت نخندید و بدتر شد من:خیلی سخته کوک:بریم عشقم دستمو گرفت رفتیم تو حال نشسته بودن مام نشستیم پدرش با یه وقار خواسی رویه مبل تک نفره نشسته بود و یه پاشو رو اون یکی پاش گذاشته بود دوتا دستاشو رو دسته مبل گذاشت اوبهتش اینه پادشاها بود خدمتکار قهوه آورد اول به پدر کوک داد بعد به داداشش بعد به ما پدرکوک:خوب جونگ کوک اون سندایی که بهت دادم چیکار کردی کوک:بابا همونطور که گفتی ماریا اون سند و امضا کرد پدرکوک:خوب عروسم شنیدم پدرت تو رو فرستاده اینجا استرس گرفتم من:ب بله پدرکوک:نیازی به ترسیدن نیست کوک همه چیو برام تعریف کرد نگران نباش تو دیگه عضوی از خانواده مایی پدرت بخوادم تورو بهش برنمیگردونیم من:ممنونم پدرکوک:بهم بگو پدر جان من:و ولی پدر کوک:ولی نداره دیگه عروسم باید حرف گوش کن باشه من:چشم پدر جان پدرکوک:جونگ کوک بیا باید باهات حرف بزنم کوک:باشه رفت بعد چند دقیقه اومد من:کوک چیشده پدرکوک:من میگم خوب از اونجایی ما خانواده بزرگی هستیم و دشمن زیاد داریم از کوک خواستم این رابطه شما بر ملا نشه
۳۶.۹k
۱۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.