گریه هایش هر روز و هر روز بیشتر میشد..
گریه هایش هر روز و هر روز بیشتر میشد..
اون دختر آرزو داشت که یک روز
به زیر باران سفر کند!
و برای مدت ها با آسمان همدردی کند...
اما آن دختر هیچ وقت نفهمید حتا باران چه رنگیست!
ماریا همان دختری بود که با اشک هایش
زندگی میکرد و با خنده هایش دردش را بیشتر میکرد..
هیچ وقت نفهمید که حس رها بودن چه معنی دارد:)
اون دختر همیشه پشت پنجره مینشست...
و تنها چیزی که باعث شده بود تا الان زنده بماند،،
امید به اینکه یک روز با اشک های آسمان پرواز کند
حس کند آرام است و کسی کنارش است
او میخواست باران را ببیند
او میخواست حسش کند
اما نمیتوانست..
پسری به نام مارسل یک روز
از پنجره آن اتاق عبور کرد و فهمید که ماریا در حال گریه کردن است چیزی نگفت و سکوت کرد
ماریا گفت : یه سوال !
مارسل گفت بپرس..
ماریا گفت : باران چه حسی دارد؟
مارسل سکوت کرد و کمی بعد گفت : باران...! حس میکنم یه هم درد دارم و دیگه قرار نیست اون تایم رو تنهایی گریه کنم...
من و آسمان میتونیم با هم گریه کنیم حتی میتونیم با هم دوست بشیم میتونم، اشکایی که میریزرو با دست هام جمع کنم و از راه دور بغلش کنم..
ما خیلی دوستای خوبی برای هم میشیم:))
ماریا گفت : پس تو هم مثل من تنهایی اما من گریه هام تنها هم دردم هستن !
همیشه برای آروم کردنم رها میشن و این قشنگه:)
به هر حال خوشحالم.. از اینکه تونستم با حرف هات باران رو حس کنم:)
آن روز پس از رفتن مارسل بعد مدت ها باران بارید و
ماریا توانست باران را ببینید
او همیشه روی ویلچری سیاه رنگ در اتاقی تاریک زندگی میکرد،، همیشه در اتاق محبوس بود اما آن روز حس میکرد دیگر تنها نیست ،قلبش لبخند میزندو حس میکرد که تازه متولد شده است...
.
.
.
{ @teakookvgg }
اون دختر آرزو داشت که یک روز
به زیر باران سفر کند!
و برای مدت ها با آسمان همدردی کند...
اما آن دختر هیچ وقت نفهمید حتا باران چه رنگیست!
ماریا همان دختری بود که با اشک هایش
زندگی میکرد و با خنده هایش دردش را بیشتر میکرد..
هیچ وقت نفهمید که حس رها بودن چه معنی دارد:)
اون دختر همیشه پشت پنجره مینشست...
و تنها چیزی که باعث شده بود تا الان زنده بماند،،
امید به اینکه یک روز با اشک های آسمان پرواز کند
حس کند آرام است و کسی کنارش است
او میخواست باران را ببیند
او میخواست حسش کند
اما نمیتوانست..
پسری به نام مارسل یک روز
از پنجره آن اتاق عبور کرد و فهمید که ماریا در حال گریه کردن است چیزی نگفت و سکوت کرد
ماریا گفت : یه سوال !
مارسل گفت بپرس..
ماریا گفت : باران چه حسی دارد؟
مارسل سکوت کرد و کمی بعد گفت : باران...! حس میکنم یه هم درد دارم و دیگه قرار نیست اون تایم رو تنهایی گریه کنم...
من و آسمان میتونیم با هم گریه کنیم حتی میتونیم با هم دوست بشیم میتونم، اشکایی که میریزرو با دست هام جمع کنم و از راه دور بغلش کنم..
ما خیلی دوستای خوبی برای هم میشیم:))
ماریا گفت : پس تو هم مثل من تنهایی اما من گریه هام تنها هم دردم هستن !
همیشه برای آروم کردنم رها میشن و این قشنگه:)
به هر حال خوشحالم.. از اینکه تونستم با حرف هات باران رو حس کنم:)
آن روز پس از رفتن مارسل بعد مدت ها باران بارید و
ماریا توانست باران را ببینید
او همیشه روی ویلچری سیاه رنگ در اتاقی تاریک زندگی میکرد،، همیشه در اتاق محبوس بود اما آن روز حس میکرد دیگر تنها نیست ،قلبش لبخند میزندو حس میکرد که تازه متولد شده است...
.
.
.
{ @teakookvgg }
۴.۷k
۰۹ تیر ۱۴۰۲