پارت ۵۶
#پارت_۵۶
بعد از اینکه ساندویجا رو خوردیم یکم نشستیم که امیر گفت
_ایدا پاشو یکم راه بریم این هضم شه ترکیدم
بعد دستشو به سمت ایدا دراز کرد و همراه خودش بلندش کرد
_شما نمیاین؟
کمی جابجا شدم و با بی حوصلگی گفتم
_نه دیگه من حوصله راه رفتن ندارم.خودش هضم میشه
و کیان هم حرفمو تایید کرد و نرفت.ایدا و امیر راه جاده رو گرفتن و پیاده رفتن
_دلت تنگ شده هوم؟
بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم
_خودت چی فکر میکنی؟
جوابی نداد.جوابی نداشت!
_راستی از رزمهر و روژان چه خبر؟
اهی کشید و گفت
_رزمهر...بهتره،بیشتر دلش برا تو تنگ شده.روژانم که...نگم بهتره،یه کلمه هم حرف نمیزنه.پس فردا هفتمه سعیده...بدتر اینه که اثری از...
سرشو انداخت پایین،انگار به زبون اوردن یه کلمه براش خیلی سخت بود
_جنازه سعید نبود...فقط...خاکسترش مونده بود...
چند لحظه هردو فقط ساکت موندیم و به نقطه ای نامعلوم خیره شدیم.فکر میکردیم.به زندگی هامون،به سرنوشتمون و من؟به زمین...
امیر وایدا هم اومدن که دیگه کم کم جمع کردیم بریم.بعد از رسوندنشون کیان منو رسوند به همون اپارتمانی که پدرم قبلا توش می موند.کوچه ی قشنگی داشت.این وقت از شب خلوت بود.روبروی خونه پارک کرد
_طبقه ی سوم واحد ۸
_ممنون به خاطر امشب،از کارات زدی مارو بردی دور دور
تک خنده ای کرد و گفت
_ارع دیگه چه کنم مهربونی ازم میچکه
هردو خندیدیم و من خاستم پیاده شم
_خدافظ
دستی تکون داد و دروبستم.شیشه رو کشید پایین و صدام زد
_ایدا
_هوم
_میگم که...میشه پس فردا بیای پیش رز؟اخه...میدونی که...میرن سر خاکو اینا بعد...
_اره اره حتما...اتفاقا میخاستم خودم بگم بت...حتما میام فقط ادرسو بفرس
لبخند مهربونی زد وگفت
_میام دنبالت
_باشه
دست تکون دادمو به طرف اپارتمان رفتم...کلید انداختمو درباز کردم.خلوت بود.از اسانسور استفاده کردم.با چشم دنبال واحد هشتم گشتم.داخل شدم.کلید برقو زدم،کوچیک وجمع و جور اما مرتب و شیک...خسته تنی به اب زدم.انگار تو این مدت که رفتیم بیرون پدر ایدا تدارک لباس و اشپزخونه رو داده بود.درست مثل یه پدر!!خودمو رو تخت انداختم و سررسیدرو برداشتم.دلم میخاست بدونم چی به سر پدرم اومده بود…
بعد از اینکه ساندویجا رو خوردیم یکم نشستیم که امیر گفت
_ایدا پاشو یکم راه بریم این هضم شه ترکیدم
بعد دستشو به سمت ایدا دراز کرد و همراه خودش بلندش کرد
_شما نمیاین؟
کمی جابجا شدم و با بی حوصلگی گفتم
_نه دیگه من حوصله راه رفتن ندارم.خودش هضم میشه
و کیان هم حرفمو تایید کرد و نرفت.ایدا و امیر راه جاده رو گرفتن و پیاده رفتن
_دلت تنگ شده هوم؟
بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم
_خودت چی فکر میکنی؟
جوابی نداد.جوابی نداشت!
_راستی از رزمهر و روژان چه خبر؟
اهی کشید و گفت
_رزمهر...بهتره،بیشتر دلش برا تو تنگ شده.روژانم که...نگم بهتره،یه کلمه هم حرف نمیزنه.پس فردا هفتمه سعیده...بدتر اینه که اثری از...
سرشو انداخت پایین،انگار به زبون اوردن یه کلمه براش خیلی سخت بود
_جنازه سعید نبود...فقط...خاکسترش مونده بود...
چند لحظه هردو فقط ساکت موندیم و به نقطه ای نامعلوم خیره شدیم.فکر میکردیم.به زندگی هامون،به سرنوشتمون و من؟به زمین...
امیر وایدا هم اومدن که دیگه کم کم جمع کردیم بریم.بعد از رسوندنشون کیان منو رسوند به همون اپارتمانی که پدرم قبلا توش می موند.کوچه ی قشنگی داشت.این وقت از شب خلوت بود.روبروی خونه پارک کرد
_طبقه ی سوم واحد ۸
_ممنون به خاطر امشب،از کارات زدی مارو بردی دور دور
تک خنده ای کرد و گفت
_ارع دیگه چه کنم مهربونی ازم میچکه
هردو خندیدیم و من خاستم پیاده شم
_خدافظ
دستی تکون داد و دروبستم.شیشه رو کشید پایین و صدام زد
_ایدا
_هوم
_میگم که...میشه پس فردا بیای پیش رز؟اخه...میدونی که...میرن سر خاکو اینا بعد...
_اره اره حتما...اتفاقا میخاستم خودم بگم بت...حتما میام فقط ادرسو بفرس
لبخند مهربونی زد وگفت
_میام دنبالت
_باشه
دست تکون دادمو به طرف اپارتمان رفتم...کلید انداختمو درباز کردم.خلوت بود.از اسانسور استفاده کردم.با چشم دنبال واحد هشتم گشتم.داخل شدم.کلید برقو زدم،کوچیک وجمع و جور اما مرتب و شیک...خسته تنی به اب زدم.انگار تو این مدت که رفتیم بیرون پدر ایدا تدارک لباس و اشپزخونه رو داده بود.درست مثل یه پدر!!خودمو رو تخت انداختم و سررسیدرو برداشتم.دلم میخاست بدونم چی به سر پدرم اومده بود…
۱.۳k
۲۳ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.