پارت
پارت ۱۱
رز وحشی
خب حوصلم سر رفته پس رفتم اشپز خونه و به خدمتکار گفتم که برام پفیلا درست کنه رفتم در یخچال رو باز کردم و اب برداشتم و درشو بستم در بطری رو باز کردم و شروع کردم به خوردن که یهو یه چیزی دورم حلقه شد نگاهی بهش کردم دیدم دستای کوکه
ات:هییی ترسیدم (دعوا داره)
کوک:ببخشید
ات:بردار اون دستو
کوک:چرا عصبیی؟
ات:جونگ کوک جونم
کوک:یا حضرت این یه چیزی میخاد
ات:دلم برای مامان سلین تنگ شده
یوو کوک...
وقطی گفت میخاد بره پیش مامان سلین
خوب معلومه نمیزارم بره چون دیگه بر نمیگرده
داشتم با خودم حرف میزدم که صدام کرد
ات:هیی چی شدی به چی فکرمیکنی
کوک:نمیزارم بری(عصبی و خشن)
ات:چی (بغض )
کوک:چیه دوست داری بری خوب برو ولی اگر پاتو از این خونه بزاری بیرون زنده نمیری پیش مامانیت
با کفن سفید میری (عربده ، عصبی)
عصبی بودنم دست خودم نبود °به چشماش نگاهی ترسناک انداختم دیدم خشماش اشکیه برام مهم نبود
رفتم اماده شدم رفتم شرکت پیش تهیونگ فقط اون منو اروم میکنه
ات...
وقتی اینو گفت و رفت رفتم داخل اتاق و در رو قفل کردم رفتم روی تخت دراز کشیدم پتو رو روی سرم کشیدم و شروع به گریه کردم
(فشن بک به ساعت ۱۲ شب)
از خواب بیدار شدم
ات:من خواب برد
🧠:اره خواب برد چرا چون گریه زیادی کردی
نه به صبح نه به الان چرا گاگیره خردادی که نیست
ولش کن
از جام بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق همه جا تاریک
رفتم توی تراس چراغ کم نوری رو روشن کردم
پیشم باشه پس از جام بلند شدم رفتم گوشمو برداشتم زنگ زدم به هانا
هانا:الو
بغض کل گلوم رو گرفت و داشتم خفه میشدم
هانا:الوو
ات:الو (با صدای لرزان )
هانا :چرا گریه میکنی قشنگم
ات:هانا(گریه)
هانا :جانم چی شده چرا گریه میکنی ؟
ات:بیا بپیشم
هانا:الان میام
قط کردم و رفتم توی یه هال چراغ کم نور رو رشن کردم (بچه ها هانا خودش کلید داره)یهو صدای بستن در اومد نگاهی نکردم و بیخیالش بودم چون میدونستم که هانا ست
هانا:ات.....(مکثی کرد)خوبی؟
ات:اره
نشست کنارم
هانا :ببین من باگریه نمیفهمم
ات:باشه سیع میکنم گریه نکنم
هانا:خوب میشنوم قشنگم
ات:خوب من و کوک......................
(داره براش تعریف میکنه )
کوک...
با تهیونگ رفتم بار و ویسکی سفارش دادم
ته:که این تور
کوک:مشکل از من بود اشتباه از من بود
ته:تو واقعاً مریضی
کوک:برام مهم نسیت
گارسون:بفرماید اینم ویسکی
ته:ممنون
داخل یه لیوان ریختم و شروع به خوردن کردم
چند ساعت گذشت هوشیار نبودم ولی توهُم میزدم
سمت یه دختر رفتم
کوک:تو اینجا چیکار میکنی ؟
دختره : به تو چه
کوک:ات خفه شو
دختره:ات کیه؟
دست ات رو کشیدم بردم داخل یکی از اتاق ها و باهاش رابط\\جنسی بر قرار کردم بعد از چند ساعت کمی هوشیار شدم دیدم که......
رز وحشی
خب حوصلم سر رفته پس رفتم اشپز خونه و به خدمتکار گفتم که برام پفیلا درست کنه رفتم در یخچال رو باز کردم و اب برداشتم و درشو بستم در بطری رو باز کردم و شروع کردم به خوردن که یهو یه چیزی دورم حلقه شد نگاهی بهش کردم دیدم دستای کوکه
ات:هییی ترسیدم (دعوا داره)
کوک:ببخشید
ات:بردار اون دستو
کوک:چرا عصبیی؟
ات:جونگ کوک جونم
کوک:یا حضرت این یه چیزی میخاد
ات:دلم برای مامان سلین تنگ شده
یوو کوک...
وقطی گفت میخاد بره پیش مامان سلین
خوب معلومه نمیزارم بره چون دیگه بر نمیگرده
داشتم با خودم حرف میزدم که صدام کرد
ات:هیی چی شدی به چی فکرمیکنی
کوک:نمیزارم بری(عصبی و خشن)
ات:چی (بغض )
کوک:چیه دوست داری بری خوب برو ولی اگر پاتو از این خونه بزاری بیرون زنده نمیری پیش مامانیت
با کفن سفید میری (عربده ، عصبی)
عصبی بودنم دست خودم نبود °به چشماش نگاهی ترسناک انداختم دیدم خشماش اشکیه برام مهم نبود
رفتم اماده شدم رفتم شرکت پیش تهیونگ فقط اون منو اروم میکنه
ات...
وقتی اینو گفت و رفت رفتم داخل اتاق و در رو قفل کردم رفتم روی تخت دراز کشیدم پتو رو روی سرم کشیدم و شروع به گریه کردم
(فشن بک به ساعت ۱۲ شب)
از خواب بیدار شدم
ات:من خواب برد
🧠:اره خواب برد چرا چون گریه زیادی کردی
نه به صبح نه به الان چرا گاگیره خردادی که نیست
ولش کن
از جام بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق همه جا تاریک
رفتم توی تراس چراغ کم نوری رو روشن کردم
پیشم باشه پس از جام بلند شدم رفتم گوشمو برداشتم زنگ زدم به هانا
هانا:الو
بغض کل گلوم رو گرفت و داشتم خفه میشدم
هانا:الوو
ات:الو (با صدای لرزان )
هانا :چرا گریه میکنی قشنگم
ات:هانا(گریه)
هانا :جانم چی شده چرا گریه میکنی ؟
ات:بیا بپیشم
هانا:الان میام
قط کردم و رفتم توی یه هال چراغ کم نور رو رشن کردم (بچه ها هانا خودش کلید داره)یهو صدای بستن در اومد نگاهی نکردم و بیخیالش بودم چون میدونستم که هانا ست
هانا:ات.....(مکثی کرد)خوبی؟
ات:اره
نشست کنارم
هانا :ببین من باگریه نمیفهمم
ات:باشه سیع میکنم گریه نکنم
هانا:خوب میشنوم قشنگم
ات:خوب من و کوک......................
(داره براش تعریف میکنه )
کوک...
با تهیونگ رفتم بار و ویسکی سفارش دادم
ته:که این تور
کوک:مشکل از من بود اشتباه از من بود
ته:تو واقعاً مریضی
کوک:برام مهم نسیت
گارسون:بفرماید اینم ویسکی
ته:ممنون
داخل یه لیوان ریختم و شروع به خوردن کردم
چند ساعت گذشت هوشیار نبودم ولی توهُم میزدم
سمت یه دختر رفتم
کوک:تو اینجا چیکار میکنی ؟
دختره : به تو چه
کوک:ات خفه شو
دختره:ات کیه؟
دست ات رو کشیدم بردم داخل یکی از اتاق ها و باهاش رابط\\جنسی بر قرار کردم بعد از چند ساعت کمی هوشیار شدم دیدم که......
- ۱۳۸
- ۲۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط