پارت پنج زندگی با خون آشام جذاب من
# پارت _ پنج_ زندگی با خون آشام جذاب من
جونکوک روی مبل دیدی تعجب در تعجب شده بود ازش سوال کردی( علامت ا.ت *)(علامت جونکوک )
* چه خبره من اینجا چیکار می کنم
هیچی فقط دلم برات سوخت هرچند قراره بمیری گفتم کمی بهت وقت بدم
* چیزی برای گفتن نداشتی فقط نگاهش کردی
اومد سمتت گفت میخوام کمی بهم لذت بدی ( خواهر هم چنان تو شکه چیزی نمیگه) توی ذهنت این بود که چجور لذتی داشتی بهش فکر می کردی که اومد نزديکتر میخواست بدنت لمس کنه ولی خودتو کشوندی عقب گفتی داری چیکار میکنی حرفی نزد دوباره اومد نزديک تورو سفت چسبوند در گوشت با صدای دیپ گفت پسر کوچولوم بیدار شده دوست دارم تو بخوابونیش( بسم الله الرحمن الرحیم تسبی من کو😐😂) همینطور که دستتو محکم گرفته بود خدمتکار اومد جونکوک ازت فاصله گرفت گفت بعدا کارت دارم خدمتکار گفت وقت رفتن به شرکته توهم که مثل بت خشکت زده بود با خودت گفتی میخواد چیکارم کنه یه خدمتکار دیگه گفت خانم بیایین غدا بخورین توم که چاره ای نداشتی گشنتم بود رفتی نشستی پشت صندلی خواستی غذا بخوری یاد پدرت افتادی نکنه که نگرانم باشه از فکرش اومدی بیرون خدمتکار غذا رو آورد یه سفره رنگی رنگی چیده بودن شروع کردی به خوردن بعد ازینکه غدا تموم شد رفتی به سمت اتاق خودت و دنبال گوشیت گشتی هرچی گشتی نبود ناامید شده بودی کاری یه سرگرمی نداشتی بخاطر همین رفتی بیرون از خونه که دوری بخوری( حياط ) به خودت گفتی اون مرد که نیومده چرا نرم ازین خونه بیرون به طرف در رفتی تا خواستی در باز کنی
بچه ها فیک درخواستی خواستین بیاین پی وی و بگین
جونکوک روی مبل دیدی تعجب در تعجب شده بود ازش سوال کردی( علامت ا.ت *)(علامت جونکوک )
* چه خبره من اینجا چیکار می کنم
هیچی فقط دلم برات سوخت هرچند قراره بمیری گفتم کمی بهت وقت بدم
* چیزی برای گفتن نداشتی فقط نگاهش کردی
اومد سمتت گفت میخوام کمی بهم لذت بدی ( خواهر هم چنان تو شکه چیزی نمیگه) توی ذهنت این بود که چجور لذتی داشتی بهش فکر می کردی که اومد نزديکتر میخواست بدنت لمس کنه ولی خودتو کشوندی عقب گفتی داری چیکار میکنی حرفی نزد دوباره اومد نزديک تورو سفت چسبوند در گوشت با صدای دیپ گفت پسر کوچولوم بیدار شده دوست دارم تو بخوابونیش( بسم الله الرحمن الرحیم تسبی من کو😐😂) همینطور که دستتو محکم گرفته بود خدمتکار اومد جونکوک ازت فاصله گرفت گفت بعدا کارت دارم خدمتکار گفت وقت رفتن به شرکته توهم که مثل بت خشکت زده بود با خودت گفتی میخواد چیکارم کنه یه خدمتکار دیگه گفت خانم بیایین غدا بخورین توم که چاره ای نداشتی گشنتم بود رفتی نشستی پشت صندلی خواستی غذا بخوری یاد پدرت افتادی نکنه که نگرانم باشه از فکرش اومدی بیرون خدمتکار غذا رو آورد یه سفره رنگی رنگی چیده بودن شروع کردی به خوردن بعد ازینکه غدا تموم شد رفتی به سمت اتاق خودت و دنبال گوشیت گشتی هرچی گشتی نبود ناامید شده بودی کاری یه سرگرمی نداشتی بخاطر همین رفتی بیرون از خونه که دوری بخوری( حياط ) به خودت گفتی اون مرد که نیومده چرا نرم ازین خونه بیرون به طرف در رفتی تا خواستی در باز کنی
بچه ها فیک درخواستی خواستین بیاین پی وی و بگین
- ۲.۹k
- ۱۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط