قرار بود با چراغ مخصوص راه رو به بچه ها نشون بده

قرار بود با چراغ مخصوص، راه رو به بچه ها نشون بده...
چراغ توی دست راستش بود که تیری به دستش خورد...
گفتیم چراغ رو رهاش کن؛
گفت: "نه! من راهنما هستم"
با دست چپ چراغ رو گرفت؛ تیری به پهلویش نشست، باز هم کوتاه نیامد؛ تیر بعد به دست چپش خورد چراغ رو به دندان گرفت؛ تیر بعد به فکش خورد؛ چراغ که افتاد خودش هم افتاد
...
#شهید_اسماعیل_مسعودی
پ.ن: علمداران، علمداری را از عباس بن علی(ع) آموخته اند....
"اَلا لایَحمِلُ هذا العَلَمَ اِلّا اَهلُ البَصَرِ وَ اَهلُ الصَّبرِ"

#علمدار_حسین
#علمداران_خمینی
#خاڪیان_خدایی
دیدگاه ها (۱)

گریه می‌کرد و اصرار داشت که به جبهه برود...پدرش گفت: تو هنوز...

بخشی از سخنان مادر شهید احمد محمد مشلب:"احمد همه جور لباسی م...

دلم " تنگ " استیاد آن زمزمه های اخلاص بخیرصورت ها برخاکباران...

کاش آمدنت تمام آرزویم باشد...اخرین جمعه سال هست بیا....#الله...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط