هوسوکبازم نمیتونم ببینمش

هوسوک"بازم نمیتونم ببینمش"
کارمند سرد خونه" متاسفم اجازه ندارین"
هوسوک" زیاد طول نمیشه در حد ۵ مین فقط"
کارمند سرد خونه"متاسفم آقای جانگ.."
هوسوک"یعنی حتی ۵ مین هم نمیشه"
کارمند سرد خونه"مثل اینکه نمیشه"
*و حالا اینجا نشسته بود روی تاب تو پارک بچه ها . غمگین. خسته. ناامید . مثل اینکه نمیشه از این ساید خودش بیرون بیاد .. به آسمون خیره شده بود و با ستاره ها حرف میزد . باور داشت که جایی بین ستاره ها ا.ت هم اونجاست و به حرفاش گوش میده*
"تقریبا ۳ روز میشه .. جواب سوالاتی رو نه گرفتم ، که واسه ثانیه به ثانیهش دعا میکردم بله بشنوم .. ولی همه فقط یه جواب بهم دادن"
"همه بهم گفتن نمیشه . گفتی نمیتونم لحظه هارو نگه دارم . پلیسا گفتن نمیتونم نجاتت بدم . کارمندای سرد خونه گفتن نمیتونم ببینمت . و حالا حتی بهم گفتن نمیتونم به مراسم تشیع بیام"
"ا.ت این خیلی ظالمانس ، جوری رفتی که هیچ جوری نمیتونم پیشت باشم . حتی پیش جسمت که روحی نداره ؛ یعنی میشه ازین کابوس بیدار شم ؟ ...مثل اینکه نمیشه"
*تاب رو پاهاش تکون میداد . همینطور به آسمون خیره شد آروم زمزمه میکرد. خیلی آروم جوری که خودش همنتونست درست بشنوه*
"زندگی زیبا بود مگه نه ؟ من سعی کردم همه چی رو درست کنم ولی نشد . هیچ کس نمیدونه تو همین کلمهای کوچیک چه درد هایی پنهان کردم"
" وقتی برآورده نشدی دیگه هیچ وقت آرزو نکردم ؛ عزیز کردهی قلبم! "
"من میمیرم ؛ اینبار بدون تو میمیرم!"
*چندسال از اون موقع گذشت همه ا.ت رو فراموش کردن . بجز هوسوک . ا.ت هنوزم تو ذهنش بود تو قلبش بود . ... ا.ت اونو تنها گذاشت پس هوسوک اونو توی ستاره ها موج های دریا . و هرچیز کوچیکی که باعث آرامش و شادیه اون میشد پیدا کرد
... تا زمانی که اونم به پیش ا.ت بره*
پایان
《میدونم خیلی چرت شد به روم نیارید😔👍》
هوسوک"بازم نمیتونم ببینمش"
کارمند سرد خونه" متاسفم اجازه ندارین"
هوسوک" زیاد طول نمیشه در حد ۵ مین فقط"
کارمند سرد خونه"متاسفم آقای جانگ.."
هوسوک"یعنی حتی ۵ مین هم نمیشه"
کارمند سرد خونه"مثل اینکه نمیشه"
*و حالا اینجا نشسته بود روی تاب تو پارک بچه ها . غمگین. خسته. ناامید . مثل اینکه نمیشه از این ساید خودش بیرون بیاد .. به آسمون خیره شده بود و با ستاره ها حرف میزد . باور داشت که جایی بین ستاره ها ا.ت هم اونجاست و به حرفاش گوش میده*
"تقریبا ۳ روز میشه .. جواب سوالاتی رو نه گرفتم ، که واسه ثانیه به ثانیهش دعا میکردم بله بشنوم .. ولی همه فقط یه جواب بهم دادن"
"همه بهم گفتن نمیشه . گفتی نمیتونم لحظه هارو نگه دارم . پلیسا گفتن نمیتونم نجاتت بدم . کارمندای سرد خونه گفتن نمیتونم ببینمت . و حالا حتی بهم گفتن نمیتونم به مراسم تشیع بیام"
"ا.ت این خیلی ظالمانس ، جوری رفتی که هیچ جوری نمیتونم پیشت باشم . حتی پیش جسمت که روحی نداره ؛ یعنی میشه ازین کابوس بیدار شم ؟ ...مثل اینکه نمیشه"
*تاب رو پاهاش تکون میداد . همینطور به آسمون خیره شد آروم زمزمه میکرد. خیلی آروم جوری که خودش همنتونست درست بشنوه*
"زندگی زیبا بود مگه نه ؟ من سعی کردم همه چی رو درست کنم ولی نشد . هیچ کس نمیدونه تو همین کلمهای کوچیک چه درد هایی پنهان کردم"
" وقتی برآورده نشدی دیگه هیچ وقت آرزو نکردم ؛ عزیز کردهی قلبم! "
"من میمیرم ؛ اینبار بدون تو میمیرم!"
*چندسال از اون موقع گذشت همه ا.ت رو فراموش کردن . بجز هوسوک . ا.ت هنوزم تو ذهنش بود تو قلبش بود . ... ا.ت اونو تنها گذاشت پس هوسوک اونو توی ستاره ها موج های دریا . و هرچیز کوچیکی که باعث آرامش و شادیه اون میشد پیدا کرد
... تا زمانی که اونم به پیش ا.ت بره*
پایان
《میدونم خیلی چرت شد به روم نیارید😔👍》
- ۴.۱k
- ۰۲ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط