رمان شب مافیایی👽
رمان شب مافیایی👽
😈 پارت هشتم😈
داشتم از کنار در اتاق چانیول رد میشدم که با دادش سر جام میخ کوب شدم...
دوباره منو وادار به فالو وایستادن میکرد
گوشم و نزدیک در کردم تو حرفاشو بشنوم
_ اونا یک ساله که نامزدن.... چند تا عکسم ازش گرفتیم...
چیییی؟ اونا داشتن از کی حرف میزدن؟
نکنه درباره ی نینا....
دستم و گذاشتم رو دهنم باید هرچه زود تر میرفتم خونه...
_ امشب هر طور شده بیاریدش اینجا..
چانیول داشت چی میگفت؟
باید زود تر نینا رو نجات میدادم
...................... .........
زینگگگگگگگگ زینگگگگگگگگ
با صدای زنگ سری رفتم سمت در درو باز کردم که یکدفعه بکهیون پرید تو خونه....
_ زود وسایلت و جمع کن
_ چی؟😨
_ باید زود فرار کنی نینا زود باش
_ عین ادم حرف بزن ببینم چی میگی؟
_ باشه باشه میگم فقط قبلش وسایلت رو جمع کن...
عصبی شدم و داد زدم
_ میشه بگی چی شده؟؟؟ 😠😠😠
بکهیون اشک تو چشماش جمع شد و گفت
_من..... من.... من...
_ تو چی؟
_ من بهت دروغ گفتم
_ چی میگه بک؟ درباره چی حرف میزنی؟
_ من..... تو یه شرکت بزرگ کار نمیکنم
با تعجب بهش نگاه کردم
سرش و انداخت پایین و گفت:
_ من تو گروه مافیا کار میکنم.... ولی باور کن هیچ ادمی رو نکشتم
نمیتونستم باور کنم یعنی چی؟
اشکام راهشون رو به گونه هام واکردن
نمیتونستم حرف بزنم....
_ تو رو خدا وسایلت و جمع کن..... من نمیخوام تو رو هم از دست بدم
با تمام اینا من بازم بکهیون و دوست داشتم چطور میتونستم برم؟
_ من.....بدون تو هیچ جا نمیرم😭
😈 پارت هشتم😈
داشتم از کنار در اتاق چانیول رد میشدم که با دادش سر جام میخ کوب شدم...
دوباره منو وادار به فالو وایستادن میکرد
گوشم و نزدیک در کردم تو حرفاشو بشنوم
_ اونا یک ساله که نامزدن.... چند تا عکسم ازش گرفتیم...
چیییی؟ اونا داشتن از کی حرف میزدن؟
نکنه درباره ی نینا....
دستم و گذاشتم رو دهنم باید هرچه زود تر میرفتم خونه...
_ امشب هر طور شده بیاریدش اینجا..
چانیول داشت چی میگفت؟
باید زود تر نینا رو نجات میدادم
...................... .........
زینگگگگگگگگ زینگگگگگگگگ
با صدای زنگ سری رفتم سمت در درو باز کردم که یکدفعه بکهیون پرید تو خونه....
_ زود وسایلت و جمع کن
_ چی؟😨
_ باید زود فرار کنی نینا زود باش
_ عین ادم حرف بزن ببینم چی میگی؟
_ باشه باشه میگم فقط قبلش وسایلت رو جمع کن...
عصبی شدم و داد زدم
_ میشه بگی چی شده؟؟؟ 😠😠😠
بکهیون اشک تو چشماش جمع شد و گفت
_من..... من.... من...
_ تو چی؟
_ من بهت دروغ گفتم
_ چی میگه بک؟ درباره چی حرف میزنی؟
_ من..... تو یه شرکت بزرگ کار نمیکنم
با تعجب بهش نگاه کردم
سرش و انداخت پایین و گفت:
_ من تو گروه مافیا کار میکنم.... ولی باور کن هیچ ادمی رو نکشتم
نمیتونستم باور کنم یعنی چی؟
اشکام راهشون رو به گونه هام واکردن
نمیتونستم حرف بزنم....
_ تو رو خدا وسایلت و جمع کن..... من نمیخوام تو رو هم از دست بدم
با تمام اینا من بازم بکهیون و دوست داشتم چطور میتونستم برم؟
_ من.....بدون تو هیچ جا نمیرم😭
۷.۱k
۲۱ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.