رمان معکوس من

رمان معکوس من
قسمت پنجم ....................................................................
انگار تو گهواره ام یکی زده دور تند ، عین گوسفند تکونم میداد . لای چشامو باز کردم که قیافه ی فرشته زندگیمو دیدم ارشا داشت با دستای کوچولوش عین مشک دوغ تکونم میداد .
-بارون ، بارون بیدارشو !!!
با حرص رو تخت نشستم که اونم با خوشحالی گفت :
-بیدار شدی ، خوش ب حالم
پسره ی ........ لا الا الله یعنی من یه دختره ۱۹ ساله ازیه پسر ۷ ساله موندم . تو رو خدا کار خدا رو باش . مجبورم برای ارامش اعصاب به یه جایی پناه ببرم . یه شلوار ساده هلویی پام کردم و یه پیرهن زرشکی ، موهامو دم اسبی بستمو و رفتم پایین . همه خانواده پشت میز نشسته بودنو و مشغول صبحانه خوردن ، یه سلوم دسته جمعی دادمو و نشستم پشت میز . یکم که گذشت در حالی که لقمه ی پنیرمو میزاشتم دهنم رو به مامان گفتم :
-مامان بیتا داره میره کیش یه هفته منم میخوام برم ، ارماندام میره
ابروهای مامان پرید بالا . کم پیش میومد تنها بریم اونم بی اسم بهناز . یه نگاه دیگه بهم کرد و گفت :
-نمیشه ، خالت اینا رو نمیبینی
منظورش این بود که گفت ببند دهنتو تا خوردش نکردم به روشی خیلی محترمانه من-مااااااااااااماااااااااااااان
-همین که گفتم
خاله فریبا پرید وسط و گفت :
-برید خاله جون خوش بگذره ، فقط مواظب خودتون باشین
ایوووول خاله فریبا ، مرسی . رو ب مامان کردمو و گفتم :
-به یه شرط میزارم بری میلاد ارش هم بیان باهاتون
-چــی ؟؟؟
-چی نداره یا با میلاد و ارش یا هیچی
-ولی ......
-ولی نداره..... همینکه گفتم
با حرص لقممو چپوندم دهنمو و از زیر میز یه لقد به پای میلاد زدم که اون زبون ۲۰۰ متریشو تکون بده و یه راه حلی پیشنهاد بده . که گفت :
-موافقم ، خیلی وقته کیش نرفتم
و نیششو برام باز کرد ، ای ی ی ی ی ی ی خدددددددددداااااا ، مثل اینکه چاره نبود . از زور حرص عین جت GF14 پاشدمو و گفتم :
-میلی ، ارش ! ما بلیطامونو واسه بعد از ظهر جور کردیم . اگه تونستین بلیط جور کنین در خدمتیم .
بعدشم رفتم بالا . همه حرصمو سر قدمام رو پله های بیچاره خالی کردم . پرواز ساعت ۲ بود . رفتم تو اتاقمو و گوشیمو برداشتم ، شماره بیتا رو گرفتم ، با چندمین بوق برداشت صداش نشون میداد کپه مرگشو گذاشته بود ، وای که اگه بلیطا رو جور نکرده باشه . میکشمششششش .
عصبانی توپیدم بهش .
-خواب بودی بیتا ؟؟؟ اخ الهی کفنت کنم خودم . ای بمیری ..... واااای بیتا الان وقته خوابیدنه !!!!
بیتا یهو پرید وسط حرفمو و گفت :
-اه چقد ور میزنی باران ، بابا سپردم بلیطا رو اوردن . از صبح کله خروس خون رفتم دنبالشون . الان اومدم کپه مرگمو بزارم که تویه اجل معلق عین میمون زدی تو حالم .
یه خنده شرمگین کردمو گفتم :
-خووووووووووو ببخشید اعصابم بهم ریخته مامان میلاد و ارشم باهامون همراه کرده
-هااااااااااااا؟؟؟
چنان گفت هاا که شک کردم چیزی بهش گفته باشم .
-میگم مامان گفت یا با میلاد و ارش یا بی مسافرت .
بیتا یکم سکوت کردو گفت:
-خوبه دیگه ، تنها نیستیم . الانم رو گمشو یه چند ساعتی بخوابم . بابای عجقم ....
بعدشم فرتی قطع کرد .
یکم با وسایلام ور رفتم که با دیدن عقربه ساعت که رو یک وایساده بود یه جیغ فرابنش کشیدم و با حوله پریدم تو حموم . تند تند یه حموم کردمو و اومدم بیرون . جلوی ایینه وایسادم و مشغول خشک کردن جنگل امازونم شدم .
یاده هیوا افتادم ... اخخخخخخ بیچاره !!!!هههه
موهای بلندمو چند لایه کردم و با وجود اینا نیازی به کلیپس ازاین خزعبلات نبود . بعد یه ارایش مختصر که فقط یه خط چشم از توی چشمم با یه رژ گونه اجری و رژ لب قرمز ، یه شلوار جین تنگ سیاه پوشیدم با یه مانتوی سبز ساده که همرنگ
چشام بود . با یه شال ساده مشکی انداختم سرم و موهای مرتب شدمو از شال زدم بیرون . از اتاق با ساک صد تنیم اومدم بیرون .
بهناز قرار بود هفته ی بعد با تور بره ونیز بیشعور !!! ب منم نگفت . مامان تو اشپزخونه داشت اشپزی میکرد خاله فریبا هم مشغول گذاشتن ظرفا تو سینک بود .
من-مامان من دارم میرم
مامان برگشت طرفمو با یه لبخند اومد طرفم .
-خوش بگذره عزیزم
مامان بغلم کرد و با بقیه هم خداحافظی کردم یه زبونم واسه میلادو ارش در اوردم . میلاد اینا بلیط نگرفته بودن و قرار بر این شد که فردا بیان . بابا یه خونه که کیش نزدیک دریا ساخته شده بود . داشت کلیدشو بهم داد .
قرار بود بهناز منو با بچه ها برسونه فرودگاه ، اول رفتیم دنبال بیتا و بعدشم ارماندا . سه تاییمون رو برد ، تو فرودگاه بعد ۱۰ دقیقه با اعلام شماره پروازمون از بهناز خداحافظی کردیم و ب سمت هواپیما رفتیم .
وقتی سر جاهامون نشستیم ، یه خانومه هی دستاشو عین دلقکای سیرک تکون میداد ، د اخه در هواپیما رو نشونمون میدی کرم نداریم خدمووونو از توش پرت کنیم پایین . ما
دیدگاه ها (۱)

✘دلتــــــــــو به ادمـــــــاے دورتــــــ خــــــوش نکـــــ...

ﭼﯿـــ ﺧَﺮﯾﺪﯾــــ؟– ﻫَﻨﺪﺯﻓﺮﯾــــ…Δ ﻭﺍ ﻣَﮕِﻬــ ﺗـــﺎﺯﻫـ ﻧَــﺨﺮ...

دیگه هیچی ارومم نمیکنه....هیچی

روزگـار لَعنتــی ...هـــَـــــــــر سـازی کِـه زدی رَقصیـدمـ...

پآرت13. دلبرک شیرین آستآد

فرار من

زور و عشق پارت ۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط