با من قراری بگذار
با من قراری بگذار
کنجِ کوچکِ کافه ای
روی صندلیِ کهنه ی پارکِ قدیمی....
به وقت آمدنت
در لحظه ی دیدنت,
با شوق نگاهم کن
کلمه هایت را گُم کن,
من را بشناس همان طوری که من سالهاست در ته مانده ی قلبِ رنجورم نگهت داشته ام,
ارام تر که شدی
من را بشناس...
همانقدر دوستانه,
همانطور ...
مهربان و با گذشت...
حال و احوالِ نا آرامَم را بپرس...
با من بخند آنقدر زیاد که یادم برود روزی تنفر سنجاقِ قلبت بود.
نگذار آن کسی باشم که بعد ها از تو فقط یک ترس ویک دلهره ی عظیم در من باقی باشد.
#فرگل_مشتاقی
کنجِ کوچکِ کافه ای
روی صندلیِ کهنه ی پارکِ قدیمی....
به وقت آمدنت
در لحظه ی دیدنت,
با شوق نگاهم کن
کلمه هایت را گُم کن,
من را بشناس همان طوری که من سالهاست در ته مانده ی قلبِ رنجورم نگهت داشته ام,
ارام تر که شدی
من را بشناس...
همانقدر دوستانه,
همانطور ...
مهربان و با گذشت...
حال و احوالِ نا آرامَم را بپرس...
با من بخند آنقدر زیاد که یادم برود روزی تنفر سنجاقِ قلبت بود.
نگذار آن کسی باشم که بعد ها از تو فقط یک ترس ویک دلهره ی عظیم در من باقی باشد.
#فرگل_مشتاقی
۶۵۱
۲۹ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.