امیررر

امیررر:
دلم برای چشم‌هایش ‌لک زده بود، دیگر طاقت دوری‌اش‌ را نداشتم. اما
نمی‌خواستم دوباره غرورم را برایش له کنم، به اندازه‌ی کافی این‌کار را
انجام داده بودم. عادتش شده بود، اینکه من را بدون غرور ببیند. بهش ثابت
شده بود که او برایم از هرچیزی با ارزش‌تر است، حتی از خودم. دلم برای
آغوشش تنگ شده بود، ولی دیگر دلم نمی‌خواست به سمتش برگردم. صبح‌ها‌ دلم
را می‌شکست و شب‌ها بغلم می‌کرد. آرامش ‌آغوشش برایم کافی نبود، باید به
من اطمینان می‌داد که فقط من در زندگی‌اش‌ هستم. باید به من اطمینان
می‌داد که در نبودنم، نمی‌رود و کسی جایم را پر نمی‌کند. اجازه دادم عشقش
در خونم جریان پیدا کند. و حالا می‌دانم پاک‌سازی خون از چیزی که با تموم
وجودت دوستش داری چقدر سخت است...
دیدگاه ها (۱۱)

امیررر:‏انقدر خوب نباش که وقتی یساعت نیستیحس و حال هیچیُ ندا...

امیررر:تو که همدستم باشیدر این عاشقانه‌های پائیزیمیشود خوشبخ...

امیررر:بغض وقتی می رسد ، شاعر نباشی بهتر استبغض وقتی گریه شد...

امیررر:رابطه که توش اعتماد نیست مثل ماشینه که توش بنزین نیست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط