★سختی★
★سختی★
پارت ۲۴...
_همشونو ببرید زندان.
کای با تعجب به سمتش برگشت.
کای: چی میگی؟! اینا فقط مردم عادین که گول خوردن، چرا باید برن زندان؟!
_چون من میگم
کای دیگه چیزی نگفت ولی مطمئن شد قبل از رفتن اون آلفای یه دنده میدل فینگرشو نشونش بده.
شاید اگه کس دیگه ای یود به بدترین شکل ممکن تنبیه میشد ولی رابطه اونا یه چيزی بیشتر از یه رئیس و دوتا زیردست بود.
*****
با باز شدن یهویی در سرشو بالا گرفت.
از دیدن شخص روبروش اصلا تعجب نکرد چون هیچکس به جز سهون جرات بی اجازه وارد شدنو نداشت.
سهون: چی تو سرته؟
_کاری که گفتمو انجام دادی؟
سهون: اره، چی تو سرته.
تهیونگ به صندلیش تکیه داد و سعی کرد آروم باشه.
_بیخیال هون! میدونی که کار اشتباهی نمیکنم.
سهون: بخاطر اینکه باید بدونم چی تو ذهن فاک....یته تا بتونم اوضاع رو کنترل کنم ، خودتم میدونی بهت آسون نمیگیرن.
با صدای بلندی گفت و بعد از کوبیدن در خارج شد.
******
درد عضلات و پهلوهاش آزارش میداد ولی دلش نمیخواست به افراد دورش بهونه ای برای تمسخرش بده.
شام رو با بی میلی خورد و خودشو به خوابگاه رسوند.
امیدوار بود هرچه زودتر به این شرایط عادت کنه.
از طرفی نمیتونست منکر این بشه که وقتی همه جا پخش شد معشوقه کیم تهیونگه کسی جرات اذیت کردنشو به خودش نداده.
نمیدونست بابتش خوشحال باشه یا عصبانی.
****
با شنیدن صدایی مثل دعوا و درگیری چشماشو باز کرد.
به آلفا های دورش نگاهی انداخت، ظاهرا اونا هم خبری نداشتن.
ادامه دارد...
حمایت فراموش نشه فسقلیااااا❤👀
پارت ۲۴...
_همشونو ببرید زندان.
کای با تعجب به سمتش برگشت.
کای: چی میگی؟! اینا فقط مردم عادین که گول خوردن، چرا باید برن زندان؟!
_چون من میگم
کای دیگه چیزی نگفت ولی مطمئن شد قبل از رفتن اون آلفای یه دنده میدل فینگرشو نشونش بده.
شاید اگه کس دیگه ای یود به بدترین شکل ممکن تنبیه میشد ولی رابطه اونا یه چيزی بیشتر از یه رئیس و دوتا زیردست بود.
*****
با باز شدن یهویی در سرشو بالا گرفت.
از دیدن شخص روبروش اصلا تعجب نکرد چون هیچکس به جز سهون جرات بی اجازه وارد شدنو نداشت.
سهون: چی تو سرته؟
_کاری که گفتمو انجام دادی؟
سهون: اره، چی تو سرته.
تهیونگ به صندلیش تکیه داد و سعی کرد آروم باشه.
_بیخیال هون! میدونی که کار اشتباهی نمیکنم.
سهون: بخاطر اینکه باید بدونم چی تو ذهن فاک....یته تا بتونم اوضاع رو کنترل کنم ، خودتم میدونی بهت آسون نمیگیرن.
با صدای بلندی گفت و بعد از کوبیدن در خارج شد.
******
درد عضلات و پهلوهاش آزارش میداد ولی دلش نمیخواست به افراد دورش بهونه ای برای تمسخرش بده.
شام رو با بی میلی خورد و خودشو به خوابگاه رسوند.
امیدوار بود هرچه زودتر به این شرایط عادت کنه.
از طرفی نمیتونست منکر این بشه که وقتی همه جا پخش شد معشوقه کیم تهیونگه کسی جرات اذیت کردنشو به خودش نداده.
نمیدونست بابتش خوشحال باشه یا عصبانی.
****
با شنیدن صدایی مثل دعوا و درگیری چشماشو باز کرد.
به آلفا های دورش نگاهی انداخت، ظاهرا اونا هم خبری نداشتن.
ادامه دارد...
حمایت فراموش نشه فسقلیااااا❤👀
۴.۷k
۲۱ آبان ۱۴۰۳