چندپارتی جونگکوک P
چندپارتی جونگکوک: P6
وقتی والدینت جدا شده بودن و بابات...
ویو ا/ت: بیدار شدم دیدم ۱ ساعت تا زمان قرار مونده پس رفتم حموم و بعد موهامو درست کردم و یه هودی با شلوار کارگو پوشیدم. رفتم توی هال نشستم تا کوک هم بیاد و بریم
ویو کوک:
خیلی استرس داشتم. بیشتر از ۱۰ سال بود که مینجی رو ندیده بودم و صددرصد اگر میفهمید من ا/ت رو دزدیدم، خیلی از دستم عصبانی میشه ولی خب بهترا بعد از این همه سال باهاش روبرو بشم.
لباسام رو پوشیدم و رفتم بیرون که ا/ت رو دیدم.
کوک: خب بریم؟
ا/ت: بریم
(بعد از نیم ساعت رسیدن)
ویو ا/ت:
رفتیم نشستیم سر میزی که رزرو کرده بودم مامان هنوز نیومده بود و از قیافه کوک هم معلوم بود چقدر استرس داره. باید یکاری کنم بالاخره به هم برگردن من نمیتونم اینجوری زندگی کنم چون جفتشون رو دوست دارم. باید بعد از این همه سال این مشکل حل بشه
(ا/ت همینجوری تو فکر بود که مینجی اومد)
ا/ت: سلام
مینجی: سلام (لبخند
کوک: سلام
مینجی: سلام(نسبتاً سرد
ا/ت: خب بیاید سریع بریم سر اصل مطلب. مامان چرا این همه سال راجب بابا بهم دروغ گفتی؟ چرا کاری کردی ازش متنفر باشم؟
مینجی: ا/ت تو متوجه نمیشی این قضیه خیلی پیچیدهست
کوک: نه اتفاقا منم میخوام بدونم که چرا اینو بهش گفتی؟ چرا راجب من دروغ گفتی؟ مگه من چکار اشتباهی کردم؟ ها؟
مینجی: فکر نکن خودت خیلی بیگناهی همش تقصیر تو و اون شغل لعنتیاته
کوک: من نمیفهمم قبل از اینکه شغلام رو بدونی آدم خوبی بودم و بعدش یهو شده آدم بده؟
مینجی: من اگر از همون اول هم اینو میدونستم باهات وارد رابطه نمیشدم
کوک: ولی شدی
مینجی: همش یه اتفاق بود
ا/ت: بس کنید دیگه (نسبتاً بلند
ا/ت: این دعواهاتون باعث شده زندگی من اینجوری باشه. نمیشه فقط مثل بقیه زوجها همو دوست داشته باشید و درست زندگی کنید؟
کوک: من مشکلی ندارم، از اول هم نداشتم ولی مامانت همیشه همهچیز رو خراب میکنه
مینجی: چرا همهچی رو میندازی گردن من؟
کوک:...........
ا/ت: مامان مگه شغلاش چه مشکلی داره؟
مینجی: بیخیال ا/ت خودت هم میدونی که اون مافیا عه
کوک: درستش اینه که پدرم مافیا عه و من قراره جانشیناش بشم این سرنوشت منه
مینجی: و حق نداری دختر من رو هم به این سرنوشت دچار کنی
کوک: من هیچوقت نگفتم بچهمون رو جانشین خودم میکنم. اینا همش توهم ذهن خودته
مینجی: ولی قطعا در آینده همین میشه
کوک: همیشه با این فکرای الکیات همه چی خراب میکنی من بهت گفتم که من مجبورش نمیکنم خودت هم میدونی من همچین آدمی نیستم
مینجی: ولی پدرت همچین آدمیه اگه اون دوباره دخالت کنه چی؟
کوک: نمیتونه
مینجی: اون همهکاری ازش برمیاد
کوک: اون مرده (داد
وقتی والدینت جدا شده بودن و بابات...
ویو ا/ت: بیدار شدم دیدم ۱ ساعت تا زمان قرار مونده پس رفتم حموم و بعد موهامو درست کردم و یه هودی با شلوار کارگو پوشیدم. رفتم توی هال نشستم تا کوک هم بیاد و بریم
ویو کوک:
خیلی استرس داشتم. بیشتر از ۱۰ سال بود که مینجی رو ندیده بودم و صددرصد اگر میفهمید من ا/ت رو دزدیدم، خیلی از دستم عصبانی میشه ولی خب بهترا بعد از این همه سال باهاش روبرو بشم.
لباسام رو پوشیدم و رفتم بیرون که ا/ت رو دیدم.
کوک: خب بریم؟
ا/ت: بریم
(بعد از نیم ساعت رسیدن)
ویو ا/ت:
رفتیم نشستیم سر میزی که رزرو کرده بودم مامان هنوز نیومده بود و از قیافه کوک هم معلوم بود چقدر استرس داره. باید یکاری کنم بالاخره به هم برگردن من نمیتونم اینجوری زندگی کنم چون جفتشون رو دوست دارم. باید بعد از این همه سال این مشکل حل بشه
(ا/ت همینجوری تو فکر بود که مینجی اومد)
ا/ت: سلام
مینجی: سلام (لبخند
کوک: سلام
مینجی: سلام(نسبتاً سرد
ا/ت: خب بیاید سریع بریم سر اصل مطلب. مامان چرا این همه سال راجب بابا بهم دروغ گفتی؟ چرا کاری کردی ازش متنفر باشم؟
مینجی: ا/ت تو متوجه نمیشی این قضیه خیلی پیچیدهست
کوک: نه اتفاقا منم میخوام بدونم که چرا اینو بهش گفتی؟ چرا راجب من دروغ گفتی؟ مگه من چکار اشتباهی کردم؟ ها؟
مینجی: فکر نکن خودت خیلی بیگناهی همش تقصیر تو و اون شغل لعنتیاته
کوک: من نمیفهمم قبل از اینکه شغلام رو بدونی آدم خوبی بودم و بعدش یهو شده آدم بده؟
مینجی: من اگر از همون اول هم اینو میدونستم باهات وارد رابطه نمیشدم
کوک: ولی شدی
مینجی: همش یه اتفاق بود
ا/ت: بس کنید دیگه (نسبتاً بلند
ا/ت: این دعواهاتون باعث شده زندگی من اینجوری باشه. نمیشه فقط مثل بقیه زوجها همو دوست داشته باشید و درست زندگی کنید؟
کوک: من مشکلی ندارم، از اول هم نداشتم ولی مامانت همیشه همهچیز رو خراب میکنه
مینجی: چرا همهچی رو میندازی گردن من؟
کوک:...........
ا/ت: مامان مگه شغلاش چه مشکلی داره؟
مینجی: بیخیال ا/ت خودت هم میدونی که اون مافیا عه
کوک: درستش اینه که پدرم مافیا عه و من قراره جانشیناش بشم این سرنوشت منه
مینجی: و حق نداری دختر من رو هم به این سرنوشت دچار کنی
کوک: من هیچوقت نگفتم بچهمون رو جانشین خودم میکنم. اینا همش توهم ذهن خودته
مینجی: ولی قطعا در آینده همین میشه
کوک: همیشه با این فکرای الکیات همه چی خراب میکنی من بهت گفتم که من مجبورش نمیکنم خودت هم میدونی من همچین آدمی نیستم
مینجی: ولی پدرت همچین آدمیه اگه اون دوباره دخالت کنه چی؟
کوک: نمیتونه
مینجی: اون همهکاری ازش برمیاد
کوک: اون مرده (داد
- ۱۱.۰k
- ۲۱ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط