چندپارتی جونگکوک P
چندپارتی جونگکوک: P7
وقتی والدینت جدا شده بودن و پدرت....
کوک: اون مرده (داد
مینجی: چ چی؟
کوک: همین که شنیدی. ۳ سال پیش مرد
مینجی: امکان نداره
کوک: چرا؟ مگه تو همینو نمیخواستی؟
مینجی: ........
ویو ا/ت:
باورم نمیشه. باید یه کاری کنم وگرنه اینجوری همهچی خراب میشه.
ا/ت: من میرم یکم هوا بخورم شما صحبت کنید زود برمیگردم
کوک و مینجی: باشه
(۵ دقیقه بعد)
رفتم تو حیاط کافه و سریع به جیمین زنگ زدم
جیمین: الو
ا/ت: الو سلام جیمین
جیمین: اوه سلام فسقلی
ا/ت: جیمین باید یهچیزی بهت بگم
جیمین: باشه
(ا/ت کل ماجرا و گفتوگوی اونا رو واسش تعریف کرد)
جیمین: اوه
ا/ت: بنظرت چی میشه؟ خیلی نگرانم
جیمین: تا اونجایی که من از حرفات فهمیدم دلیل اصلی جدا شدن اونا پدربزرگت بود و مادرت چون فکر میکرد اون ممکنه تورو به زور جانشین بابات کنن، از پدرت جدا شد. درسته؟
ا/ت: اوهوم
جیمین: خب یه سوال دارم ازت.
ا/ت: باشه بپرس
جیمین: تو خودت میخوای جانشین بابات بشی؟
ا/ت: .....
جیمین: زودباش
ا/ت: اگه من یه مافیا بشم، تو ازم جدا میشی؟
جیمین: چی؟ معلومه که نه ا/ت
ا/ت: یعنی این موضوع واست مهم نیست؟
جیمین: خب تو هرشغلی هم داشته باشی، من دوست دارم و البته اینکه من عاشق زندگی پر هیجانام
ا/ت: خب راستش...منم خیلی دوست دارم مافیا بشم ولی مثل اینکه مامانم از این موضوع اصلا خوشش نمیاد.
جیمین: خب پس شاید بهتر باشه همین رو بهشون بگی
ا/ت: فکر میکنی جواب میده؟
جیمین: مطمئن نیستم ولی شاید اثر کنه
ا/ت: باشه مرسی
جیمین: خواهش میکنم
ا/ت: خب ببین من دیگه میرم اگر اتفاقی افتاد سریع بهت خبر میدم
جیمین: باشه فعلا
ا/ت: دوست دارم خدافظ
(قطع کرد)
رفتم داخل و دیدم که مامان و بابام ساکت رو صندلی نشستن منم رفتم پیششون
ا/ت: خب چیشد؟ تونستید موضوع رو حل کنید؟
کوک: وقتی مامانت انقدر لجبازه چه انتظاری داری؟
مینجی: دوباره شروع نکن
ا/ت: بس کنید دیگه. چرا همش دعوا میکنید؟ من اصلا خوشم نمیاد که بخاطر من دعوا کنید
مینجی: ا/ت تو نباید به این مرد اعتماد کنی اون یه مافیاست و یه موضوع مهمتر اینکه اون تورو دزدیده
کوک: من ندزدیدمش
مینجی: پس میشه بگی به این کار چی میگن؟
ا/ت: مامان من خودم قبول کردم باهاش برم خونهاش
مینجی: چی؟ (تعجب
ا/ت تو ذهنش: باید این قضیه رو تموم کنم میدونم نباید دروغ بگم دلی انگار چاره دیگهای نیست
ا/ت: من خودم قبول کردم باهاش برم خونهاش
مینجی: ولی چرا؟
ا/ت: چون من میخوام با جفتتون زندگی کنم و اینکه من اصلا با شغل بابا و البته اینکه جانشیناش بشم مشکلی ندارم
کوک: واقعا؟
ا/ت: آره
مینجی: ا/ت متوجهای داری چی میگی؟
وقتی والدینت جدا شده بودن و پدرت....
کوک: اون مرده (داد
مینجی: چ چی؟
کوک: همین که شنیدی. ۳ سال پیش مرد
مینجی: امکان نداره
کوک: چرا؟ مگه تو همینو نمیخواستی؟
مینجی: ........
ویو ا/ت:
باورم نمیشه. باید یه کاری کنم وگرنه اینجوری همهچی خراب میشه.
ا/ت: من میرم یکم هوا بخورم شما صحبت کنید زود برمیگردم
کوک و مینجی: باشه
(۵ دقیقه بعد)
رفتم تو حیاط کافه و سریع به جیمین زنگ زدم
جیمین: الو
ا/ت: الو سلام جیمین
جیمین: اوه سلام فسقلی
ا/ت: جیمین باید یهچیزی بهت بگم
جیمین: باشه
(ا/ت کل ماجرا و گفتوگوی اونا رو واسش تعریف کرد)
جیمین: اوه
ا/ت: بنظرت چی میشه؟ خیلی نگرانم
جیمین: تا اونجایی که من از حرفات فهمیدم دلیل اصلی جدا شدن اونا پدربزرگت بود و مادرت چون فکر میکرد اون ممکنه تورو به زور جانشین بابات کنن، از پدرت جدا شد. درسته؟
ا/ت: اوهوم
جیمین: خب یه سوال دارم ازت.
ا/ت: باشه بپرس
جیمین: تو خودت میخوای جانشین بابات بشی؟
ا/ت: .....
جیمین: زودباش
ا/ت: اگه من یه مافیا بشم، تو ازم جدا میشی؟
جیمین: چی؟ معلومه که نه ا/ت
ا/ت: یعنی این موضوع واست مهم نیست؟
جیمین: خب تو هرشغلی هم داشته باشی، من دوست دارم و البته اینکه من عاشق زندگی پر هیجانام
ا/ت: خب راستش...منم خیلی دوست دارم مافیا بشم ولی مثل اینکه مامانم از این موضوع اصلا خوشش نمیاد.
جیمین: خب پس شاید بهتر باشه همین رو بهشون بگی
ا/ت: فکر میکنی جواب میده؟
جیمین: مطمئن نیستم ولی شاید اثر کنه
ا/ت: باشه مرسی
جیمین: خواهش میکنم
ا/ت: خب ببین من دیگه میرم اگر اتفاقی افتاد سریع بهت خبر میدم
جیمین: باشه فعلا
ا/ت: دوست دارم خدافظ
(قطع کرد)
رفتم داخل و دیدم که مامان و بابام ساکت رو صندلی نشستن منم رفتم پیششون
ا/ت: خب چیشد؟ تونستید موضوع رو حل کنید؟
کوک: وقتی مامانت انقدر لجبازه چه انتظاری داری؟
مینجی: دوباره شروع نکن
ا/ت: بس کنید دیگه. چرا همش دعوا میکنید؟ من اصلا خوشم نمیاد که بخاطر من دعوا کنید
مینجی: ا/ت تو نباید به این مرد اعتماد کنی اون یه مافیاست و یه موضوع مهمتر اینکه اون تورو دزدیده
کوک: من ندزدیدمش
مینجی: پس میشه بگی به این کار چی میگن؟
ا/ت: مامان من خودم قبول کردم باهاش برم خونهاش
مینجی: چی؟ (تعجب
ا/ت تو ذهنش: باید این قضیه رو تموم کنم میدونم نباید دروغ بگم دلی انگار چاره دیگهای نیست
ا/ت: من خودم قبول کردم باهاش برم خونهاش
مینجی: ولی چرا؟
ا/ت: چون من میخوام با جفتتون زندگی کنم و اینکه من اصلا با شغل بابا و البته اینکه جانشیناش بشم مشکلی ندارم
کوک: واقعا؟
ا/ت: آره
مینجی: ا/ت متوجهای داری چی میگی؟
- ۲۳.۱k
- ۲۱ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط