حدود شش سال است که انگار
حدود شش سال است که انگار
شش قرن برمن گذشته وآنقدر مرا این
سالها غصه وغم وتنهایی در بر گرفته که
قابل وصف نیست ،من تمام این سالها نتوانستم غیر کوشه گیری وماتم کاری کنم وهرچه پس انداز داشتم ازبین رفت
برای کسیکه روزی جزو نفرات اول مجموعه ای بوده بسیار سخت است من ناچارابه کاری مشغول شده ام که هرلحظه میتواند اخرین لحظه زندگیم باشد اینروزها انقدر احساس غربت وبیکسی میکنم که از زندگی بیزارم میکند ،شده ام مثل آدمهایی که هیچ چشم براهی ندارند وهیچکسی در انتظارشان نیست ،گاهی خجالت میکشم ازاینهمه تنهایی خصوصا زمانهایی که میبینم کمی انطرفترم دو نفره هایی را که چقدر از بودن کنارهم لذت میبرن ویا هانوادهایی را که همه کنارهمند...
من هنوز بعداز ده سال تازه به جایی رسیدم که نمیدانم کسی را دارم یانه
تازه انجایم که نه میتوانم امدنش را بفهمم ونه رفتنش ،حتی نمیدانم چه لباسی میپوشد یا موهایش به چه رنگیست ...
من تمامم را به پای عشق وعلاقه ام دادم وامروز در نهایت تنگدستی هنوز نمیدانم چه اینده ای در انتظارمنست ،نمیدانم اینروزهایم را پایانی هست یاخیر نمیدانم کجای این دنیا ست ،من بعنوان غمگین ترین عاشق این دیار هیچ چیزی نمیدانم جزذاینکه خیال میکنم تمام مجازی عاشق منست ومن عاشق تمام مجازی اما اجازه ندارم بیشترازاین بدانم زیرا باابزار خاصی مورد بی مهری قرار میگیرم ،همه درحال زندگی کردنشان در بهترین حالند واین تنها منم که تمام لحظه هایم مملو شده از بغض هایی که خدا نصیب کسی نکند
من این زندگی را دوست ندارم ،سزای من این نیست ونبود اما ناعادلانه در حال مرگی تدریجیم در حالیکه قلبی دارم عاشق وشیدا که نمیتواندجزبه یکنفر
دلذببندد ...
روزی برای انچه اینروزها وسالها کشیده ام وسکوت کردم چشمهای زیاذی گریان خواهد شد ...
هرطور که دلتان میخواهد با من نامهربانی کنید ،زیرا این آدم کسیرا ندارد...😔
شش قرن برمن گذشته وآنقدر مرا این
سالها غصه وغم وتنهایی در بر گرفته که
قابل وصف نیست ،من تمام این سالها نتوانستم غیر کوشه گیری وماتم کاری کنم وهرچه پس انداز داشتم ازبین رفت
برای کسیکه روزی جزو نفرات اول مجموعه ای بوده بسیار سخت است من ناچارابه کاری مشغول شده ام که هرلحظه میتواند اخرین لحظه زندگیم باشد اینروزها انقدر احساس غربت وبیکسی میکنم که از زندگی بیزارم میکند ،شده ام مثل آدمهایی که هیچ چشم براهی ندارند وهیچکسی در انتظارشان نیست ،گاهی خجالت میکشم ازاینهمه تنهایی خصوصا زمانهایی که میبینم کمی انطرفترم دو نفره هایی را که چقدر از بودن کنارهم لذت میبرن ویا هانوادهایی را که همه کنارهمند...
من هنوز بعداز ده سال تازه به جایی رسیدم که نمیدانم کسی را دارم یانه
تازه انجایم که نه میتوانم امدنش را بفهمم ونه رفتنش ،حتی نمیدانم چه لباسی میپوشد یا موهایش به چه رنگیست ...
من تمامم را به پای عشق وعلاقه ام دادم وامروز در نهایت تنگدستی هنوز نمیدانم چه اینده ای در انتظارمنست ،نمیدانم اینروزهایم را پایانی هست یاخیر نمیدانم کجای این دنیا ست ،من بعنوان غمگین ترین عاشق این دیار هیچ چیزی نمیدانم جزذاینکه خیال میکنم تمام مجازی عاشق منست ومن عاشق تمام مجازی اما اجازه ندارم بیشترازاین بدانم زیرا باابزار خاصی مورد بی مهری قرار میگیرم ،همه درحال زندگی کردنشان در بهترین حالند واین تنها منم که تمام لحظه هایم مملو شده از بغض هایی که خدا نصیب کسی نکند
من این زندگی را دوست ندارم ،سزای من این نیست ونبود اما ناعادلانه در حال مرگی تدریجیم در حالیکه قلبی دارم عاشق وشیدا که نمیتواندجزبه یکنفر
دلذببندد ...
روزی برای انچه اینروزها وسالها کشیده ام وسکوت کردم چشمهای زیاذی گریان خواهد شد ...
هرطور که دلتان میخواهد با من نامهربانی کنید ،زیرا این آدم کسیرا ندارد...😔
۷.۵k
۰۸ شهریور ۱۴۰۱