فرار من

۹۱





در با شدت باز شد و کتی جون هول و نگران اومد داخل و گفت





کتی جون.... چی شده خونه رو گذاشتین رو سرتون چ......





چشمش که به دست جنگکوک افتاد حرفش ناقص موند


کتی جون اگر بفهمه چه اتفاقی اوفتاده حتما از طرف پسر حرومزاردش رو میگیره




کتی جون.... چی شده جنگکوک؟؟ دستت....





جنگکوک... چیزی نیست مامان....




من هم حرف جنگکوک رو قطع کردم بزار ببینم چی میشه بگم دیگه پسرش با من چی کار کرده




یوری.... خیلی هم چیزی شده...





جنگکوک پرید و سط حرفم و گفت




جنگکوک..... یووووووووری




کتی جون.... یوری دخترم چرا رنگت پریده؟ چت شده ؟؟ چرا گریه میکنی دورت بگردم؟





باز اشکم در اومد


با عصبانیت روبه جنگکوک گفت:




کتی جون.... جنگکوک با دخترم چی کار کردی ؟ چش شده ؟





جنگکوک.... ماما....




یوری.... تجاوز




هر دوتاشون برگشتن سمتم جنگکوک عصبی تر از حد ممکن کتی جون بهت زده و و چشم گرد شده بود و دهنش باز مونده بود .

خوب معلومه باور نکرده پسرش با من چی کار کرده

گفت:




کتی جون... چی شده ؟





جنگکوک.... ما....





کتی جون با تحکم گفت:




کتی جون.... ساکت من از تو نپرسیدم




و برگشت روبه من و منتظر جواب بود. جنگکوک کارد میزدی خونش در نمیومد

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم




یوری.... پسرتون به من.. من تجاوز کرده





با این حرف دوباره گریم شدت گرفت




کتی جون برگشت سمت جنگکوک و گفت:




کتی جون.... راست میگه




جنگکوک.... ببین....




باز با تحکم گفت



کتی جون.... آره . یا نه جواب بده



جنگکوک نگاهی به من کرد با و با دیدن چشمام رنگ نگاهش تغییر کرد و سرش رو انداخت پایین و گفت





جنگکوک.... آره





کتی جون اول باور نکرد ولی بعد که شرمندگی جنگکوک رو دید دستش رو آورد بالا و یک سیلی محکمی توی صورت جنگکوک زد من که گریم بند اومده بود و فقط هق هق میکردم شکه شدم

و جنگکوک هم یک دستش رو گذاشت روی جای سیلی و باورش نمیشد که مادرش بهش سیلی زده.


من هم باورم نمیشد.


کتی جون گفت:




کتی جون... باورم نمیشه. تو پسر منی. باورم نمیشه. تو همچین کاری کرده باشی با یوری





کتی جون بغض کرده بود جنگکوک به حرف اومده و گفت:




جنگکوک... مامان روت رو ازم برگردون من.. من مست بودم





کتی جون.... واسم مهم نیست مست بودی یا نه الان فقط مهم کاری هست که با یوری کردی





و بعد برگشت سمت من و با شرمندگی گفت




کتی جون.... من هیچی ندارم بگم دخترم واقعا شرمندم. که پسرم رو اینجوری تربیت کردم که به دختر مردم تجاوز کنه





به سختی و با مظلومی خاص گفتم:




یوری... همین. هق الان من چی کار کنم هان هق




کتی جون با حرفم اشکش در اومد و اومد روی تخت و بغلم کرد با با هم زا زدیم


بعد از چند مین چشمش به جنگکوک اوفتاد که هنوز ایستاده بود عصبی گفت:






کتی جون.... برو بیرون. نمیخواهم ببینمت هق این پسری نیست که من تربیت کردم هق تنها کاری که میگفتم پسرم انجام نمیده همینه هق ازت. ازت ناامید شدم











خوب من رفتم لا لا 😴🥱

شب بخیر 🌌🌑

بای بای 👐 😊 🤗
دیدگاه ها (۴۷)

فرار من

فرار من

فرار من

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط