اصغر همیشه به فکر رفتن به سوریه بود دغدغه عجیبی برای اعز

اصغر همیشه به فکر رفتن به سوریه بود، دغدغه عجیبی برای اعزام داشت، یک روز سبد پرتقالی از باغ چیده بود، بین همسایگان پخش می‌کرد و می‌گفت: بخورید! این شیرینی شهادت من است؛ چون چیزی نمانده که عازم سوریه شوم، اصغر خیلی به من اصرار می‌کرد تا اجازه رفتن به او بدهم، شرایط زندگی مناسبی نداشتیم؛ با بودنِ پدر پیر و بچه‌های قد و نیم‌قد اصغر، برای منصرف‌کردن او دائم می‌گفتم از خانواده‌ی ما، محمد، برادر دیگرمان در کربلای۵ خودش را تقدیم انقلاب اسلامی کرده و از ما دیگر کافیست اما گوش او بدهکار نبود، اصغر آنقدر اشتیاق داشت که ماه‌ها قبل ثبت‌نام کرده بود.
روز اعزام فرا رسید، اتوبوس‌ها برای سوارکردن رزمندگان آمده بودند، مانع سوارشدن اصغر شدم اما بعد از حرکت اتوبوس‌ها با موتور سیکلت دنبال‌شان رفته بود، کمی آنطرف‌تر سوار شد تا از قافله عقب نماند، وقتی می‌خواست از تهران به سمت سوریه حرکت کند، تنها یک پیامک زد: "حلالم کنید، خداحافظ! من عازم میعادگاه عاشقان شدم".

🌷 شهید اصغر بامری🌷

📎 به روایت برادر شهید
دیدگاه ها (۰)

وقتی آموزشی بودیم، یک عکس دوتایی با لباس نظامی گرفتیم و در ش...

"#شهدای_آسمانی "راه عشق را ...از شیر حلال مادرملقمه ی حلال پ...

اگر دو چیز را رعایت ڪنیخدا شهادت را نصیبت مے ڪند؛یڪے پُر تلا...

ایستادن پای امام زمان خویشامروز ۱۹ بهمن سالروز شهادت 🕊شهید م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط