رمان ارباب من پارت: ۱۵۴
_ الو؟ سپیده کجایی؟
سرم رو تکون دادم، از فکر بیرون اومدم و گفتم:
_ جانم؟
_ یه ساعته دارم صدات میزنما
_ ببخشید تو فکر آرایشگاهمم
_ نگران نباش، من رو میشناسه و قطعا واست نوبت میزنه
لبخند مصنوعی زدم و آروم گفتم:
_ خداکنه
_ خب قهوه میخوری یا چای؟
_ چیزی نمیخوام
_ باشه
وارد آشپزخونه شد، منم روی مبل دراز کشیدم و دوباره توی فکر رفتم.
وقتی فرناز اومد و گفت که کم کم باید خریدهای عروسی رو انجام بدیم، بهراد کاملاً مخالفت کرد اما با اصرارهای فرناز، مجبور شد که قبول کنه چون ممکن بود شک کنه!
قبل از اینکه بخواییم از خونه خارج بشیم نشست کلی باهام حرف زد و تهدیدم کرد که اگه دست از پا خطا کنم، به خونواده ام آسیب میزنه!
منم که چشمم ترسیده بود وقتی میرفتیم بیرون یه ثانیه هم از کنارشون تکون نمیخوردم چون بهراد تونسته بود آدرس خونواده ام رو پیدا کنه و من هیچ راه فراری نداشتم.
تو تمام طول خرید بهراد اجازه نمیداد که هیچی دستم بگیرم و فرناز هم فکر میکرد که همه کارهاش از روی علاقه اس و خبر نداشت که بخاطر بچه اش اینکار رو میکنه!
با فکر بچه به شکمم نگاه کردم و اخمام رو تو هم کشیدم.
تمام این بدبختی ها و بلاها بخاطر اون به وجود اومده بود و این باعث میشد که هر روز بیشتر از قبل ازش متنفر بشم!
حتی دلم نمیخواست اون رو بچه ی خودم خطاب کنم و بچه ی بهراد خطابش میکردم.
فرناز با فنجون قهوه اش از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
_ فردا باید بریم آخرین خریدهارو هم انجام بدیم
_ وای مگه چیزی هم مونده؟!
_ آره دیگه کفش هاتون و کت و شلوار بهراد رو هنوز نخریدیم حواس پرت
پوفی کشیدم و گفتم:
_ نمیشه من نیام؟
_ نخیر، تو باید کت و شلوارش رو انتخاب کنی دیوونه!
سری تکون دادم و از سرجا پاشدم تا وسایلم رو جمع کنم که فرناز دستش رو بالا آورد و گفت:
_ ولشون کن، الان این دختره میاد جمع میکنه
_ دختره کیه؟
_ همین خدمتکار جدیده!
_ آهان باشه پس من برم استراحت کنم که چشمام دیگه باز نمیشه
سرم رو تکون دادم، از فکر بیرون اومدم و گفتم:
_ جانم؟
_ یه ساعته دارم صدات میزنما
_ ببخشید تو فکر آرایشگاهمم
_ نگران نباش، من رو میشناسه و قطعا واست نوبت میزنه
لبخند مصنوعی زدم و آروم گفتم:
_ خداکنه
_ خب قهوه میخوری یا چای؟
_ چیزی نمیخوام
_ باشه
وارد آشپزخونه شد، منم روی مبل دراز کشیدم و دوباره توی فکر رفتم.
وقتی فرناز اومد و گفت که کم کم باید خریدهای عروسی رو انجام بدیم، بهراد کاملاً مخالفت کرد اما با اصرارهای فرناز، مجبور شد که قبول کنه چون ممکن بود شک کنه!
قبل از اینکه بخواییم از خونه خارج بشیم نشست کلی باهام حرف زد و تهدیدم کرد که اگه دست از پا خطا کنم، به خونواده ام آسیب میزنه!
منم که چشمم ترسیده بود وقتی میرفتیم بیرون یه ثانیه هم از کنارشون تکون نمیخوردم چون بهراد تونسته بود آدرس خونواده ام رو پیدا کنه و من هیچ راه فراری نداشتم.
تو تمام طول خرید بهراد اجازه نمیداد که هیچی دستم بگیرم و فرناز هم فکر میکرد که همه کارهاش از روی علاقه اس و خبر نداشت که بخاطر بچه اش اینکار رو میکنه!
با فکر بچه به شکمم نگاه کردم و اخمام رو تو هم کشیدم.
تمام این بدبختی ها و بلاها بخاطر اون به وجود اومده بود و این باعث میشد که هر روز بیشتر از قبل ازش متنفر بشم!
حتی دلم نمیخواست اون رو بچه ی خودم خطاب کنم و بچه ی بهراد خطابش میکردم.
فرناز با فنجون قهوه اش از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
_ فردا باید بریم آخرین خریدهارو هم انجام بدیم
_ وای مگه چیزی هم مونده؟!
_ آره دیگه کفش هاتون و کت و شلوار بهراد رو هنوز نخریدیم حواس پرت
پوفی کشیدم و گفتم:
_ نمیشه من نیام؟
_ نخیر، تو باید کت و شلوارش رو انتخاب کنی دیوونه!
سری تکون دادم و از سرجا پاشدم تا وسایلم رو جمع کنم که فرناز دستش رو بالا آورد و گفت:
_ ولشون کن، الان این دختره میاد جمع میکنه
_ دختره کیه؟
_ همین خدمتکار جدیده!
_ آهان باشه پس من برم استراحت کنم که چشمام دیگه باز نمیشه
۶۶.۸k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.